با فرض اینکه رفت وآمد داخل شهری هم یک سفر کوتاه درنظر بگیریم .این خاطره را می نویسم.
یکی از دوستان یه روز حالش خیلی بد بوده تاکسی میگیره .کسی قسمت عقب سوار نبوده .این بنده خدا در عقب باز میکنه سوار میشه. همون لحظه از در اونطرفی پیاده میشه.
بیشتر به جوک می مونه .من همش قیافه راننده تاکسیو تو نظرم میاد. 🤣 🤣
دوستت دارم ، امروز، تا فردایم لبریز از خاطره ای شیرین شود
شب بود و از سرکار برگشته بودم. طبق قرار قبلی چون فردا روز مادر بود آن شب خانه ی مادرم دعوت بودیم. مهناز و بچه ها زودتر رفته بودند. من نیز چون راننده آژانس بودم دیر رسیدم. جعبه شیرینی را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. در ماشین را قفل کردم. به سمت خانه مادرم که انتهای کوچه بود راه افتادم. جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ نگذاشته بودم که برادرم و خانواده اش در را باز کردند و بیرون آمدند. سلام کردیم. دستش را دراز کرد و باهم دست دادیم بعد سر درگوش من با خنده ی مرموزی گفت: تسلیت میگم بهت...برا روز زن برای خانمم النگو خریدم... خانمت دید. بعد در حالی که سعی میکرد جلوی زن و بچه اش خنده اش را پنهان کند خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول دیر رسیده بودم. شام را خورده و برای من کنار گذاشته بودند. دم در آیه الکرسی خواندم و فوت خودم کردم و خودم را بخدا سپردم چرا که من انقدر عجله داشتم، نتوانستم برای خانمم هدیه ای بگیرم. با احتیاط رفتم پشت پنجره تا اوضاع را جک کنم. مهناز مثل سردار خشمگین روی مبل نشسته بود. بچه ها هم خواب بودند. آب دهانم را قورت دادم و اشهدم را خواندم. وارد شدم. لبخندی زدم و سلام کردم. مادرم بلند شدم و باخوشحالی به سمتم امد. ترسان ولرزان روزمادر را به مادرم تبریک گفتم و جعبه ی شیرینی را دستش دادم. جرئت نگاه کردن به مهناز را نداشتم. نیم خیز شدم که بنشینم که مهناز با عصبانیت گفت: برا چی میشینی ساعت یک شبه، بلند شو بریم خونه... مادرم هم بنده خدا جرئت نکرد چیزی بگوید البته مهناز هم حق داشت که عصبانی شود بنده خدا بیشتر میهمانی ها باید تنها باشد. خلاصه از خانه مادرم بچه به کول بیرون آمدیم. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. توی خیابان مهناز موضوع النگوی زن داداشم را پیش کشید و گفت: چی هدیه برام گرفتی؟؟ من هم خنده ساختگی کردم وگفتم: خودم، بهترین هدیه دنیا... مهناز که از چشمانش آتش میبارید لبخندی زد و گفت: بهترین هدیه دنیا، لحاف و متکا توی صندوق عقبه بردار و برو پایین. امشب وخونه نیای به نفع هر دو مونه. حرفش منطقی بود. پهلوانی خودم را حفظ کردم و پایین آمدم. همانجا کنار خیابان شب را صبح کردم
خاطره زیبا ترین و به یاد ماندنی ترین سفر
به صرف شاغل بودن و درگیر بودن با دوتا بچه ی مدرسه رو و پر دردسر و درگیری ها و مشغله های زندگی در حیطه ی کارم، چند سالی بود همسرم پشت سر هم سفر کربلا می رفت و من محروم از این معنویت زیبا در حسرت زیارت قبور امامان معصوم در سرزمین مقدس کربلا به سر می بردم. البته همه ی اینها بهانه بود. مهم توفیقی بود که هنوز نصیبم نشده بود. انگار قسمت نبود. اسفند ماه سال ۱۳۹۴ بود. زنگ تفریح توی دفتر مدرسه نشسته بودیم. یک دفعه یکی از همکاران نمیدانم شوخی یا جدی گفت: میای بریم کربلا؟ من هم به شوخی گفتم: معلومه که میام. پاشو بریم...حالا کی می خوای بری؟ خانم مزین گفت: اگر واقعا اومدنی باشی ۷ فروردین. در حالی که عمیقا هر چند هم که شوخی تصور کرده بودم، خوشحال شدم، گفتم: جدی می گی؟ که خانم مزین گفت: یه کاروان داره میره که دو تا جای خالی داره و دنبال مسافر می گرده. پس اگر میای بهشون خبر بدم. یک دفعه به خودم آمدم. باورم نمی شد. اصلا در تصوراتم نمی گنجید که من هم بخواهم روزی بروم کربلا. من به شوخی گفته بودم می آیم ولی خانم مزین خیلی جدی و مطمین گفت: پس من به سرپرست کاروان می گم. هنوز در بهت و حیرت این جریان بودم. هزار فکر توی سرم موج می زد که بچه هایم را چکار کنم؟ من که هنوز از همسرم اجازه نگرفته بودم. نزدیک عید بود و وقت خانه تکانی. هزار تا کار داشتم. به خانم مزین گفتم: ولی من هنوز به شوهرم چیزی نگفتم. باید ازش اجازه بگیرم. خانم مزین لبخندی به روی لب هایش نشاند و گفت: نگران نباش. آقا طلبیده خودشم همه چیز رو درست می کنه ولی خونه رفتی بهم خبر بده. ظهر که به خانه آمدم، من هم شوخی جدی به همسرم گفتم: من دارم میرم کربلا. همسرم خیلی عادی گفت: خب بسلامتی اگه امام دعوتت کرده، برو. با تعجب گفتم: جدی می گی؟ شما اجازه می دین؟ همسرم بی توجه به سوال من گفت: حالا کی می خوای بری؟ در حالی که چشمانم از تعجب قد دوتا گردو شده بود، بی توجه به سوال او گفتم: من فقط نگران بچه هام. همسرم گفت: اصلا نمی خواد نگران باشی. خودم مواظبشون هستم. فقط تاریخ پاسپورتت رو چک کن. ذوق زده در حالی که با هزاران فکر توی سرم درگیر بودم، گوشیم را برداشتم و به خانم مزین زنگ زدم. ارتباط که برقرار شد، با شوق زایدالوصفی گفتم: زری جان، من حتما هفت فروردین میام. و در حالی که به سمت اتاق می رفتم، تا تاریخ پاسپورتم را چک کنم، صدای همسرم را شنیدم که گفت: نگران تاریخش نباش. برو برای منم دعا کن. دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدا شکرت. و با خوشحالی برگشتم رو به همسرم و گفتم: حتما برات دعا می کنم. برای همه دعا می کنم.
زهرا غفاری
شنیدم که روزی «اِسی کله خر»!
شد از شهر خارج به قصد سفر
که خسته ز شهر و دَم و دود بود
هوایی شده بهر کوه و کمر...
کمی در سکوت شبانگاه راند
که در آسمان دید قرصِ قمر!
دلش خواست آواز و حالِ خوشی!
«یَساری»، «ابی» ، یا «امید» و «سحر»!
نگاهی به ضبطش چو انداخت دید
که چیزی نمانده از آن جز فنر!
چو اوضاع ماشین چنین بود، گفت:
خودش هم بخواند، ندارد ضرر!
به یادِ جوانی و عشق قدیم!
شد از حال و اکنونِ خود بی خبر!
به «آواز دشتی» کشید آخرش!
به عمری که طی شد ولی بی ثمر
وَ افسوس خورد و زمانش رسید
که بد گوید از چرخ گردونِ کر!
در این حال و احوال یکباره دید
ترافیک شد جاده ها سر به سر!
حسابی به هم ریخت آسایشش
خمارِ کمی خواب بود و پکر!
به فرمان ماشین کمی تکیه داد_
سرش را و زد چرتکی مختصر!
تمام تنش خشک شد پشت رُل
پیاده شد و زد لگد بر سپر!
پس از ساعتی با خودش گفت که:
پتو باید و بالشی زیرِ سر...
همان جا بساطی به پا کرده و
نترسید از جاده ی پُر خطر!
به هنگام خوابیدنش ناگهان
به ماشین خود کرد این سو نظر
یهو ! دید ماشین ندارد پلاک!
بگفتا به گورِ «اِسی در به در»!!
پروین جاویدنیا
#طنز
خاطر ه ی مسافرت امسال شمال ما
طبق معمول ،هرسال عید رو به شمال سفرمیکردیم ،خونه ی باجناق ام آقا حمید رابطه ی ما باحمید عالی بود، برعکس باجناق های دیگه،امسال چون مرخصی بنده زود جورنشد مجبورشدم بچه هارو با اتوبوس بفرستم وخودم یکی دو روز بعدسال تحویل برم .
چندروزی سرکار می رفتم ،حسابی خسته وکلافه ،روز آخربود،که یکی ازدوستان زنگ زدوگفت واسم مشکلی پیش اومده اگه امکانش هست شب یکیدوساعت جای من وایسا،موندم چی بگم چون صبح زود قراربود حرکت کنم طرف شمال ،تو رودروایسی موندم وقبول کردم .چندساعتی به جاش وایستادم بعد که اومد رفتم خونه تقریباهواداشت روشن میشد،من هم که خواب نداشتم باخودم گفتم بهتریه دستی به سرو روی ماشین بکشم بهتر،بعدهم وسایل هاروداخل ماشین گذاشتم .بلاخره روز که منتظرش بودم رسیدو حرکت کردم وباک ماشین پربنزین کردم وراه افتادم .
تومسیر باخودم میگفتم یکی دو،سه روز ازسال تحویل گذشته احتمالاجاده خلوت ومن دو،سه ساعت دیگه رسیدم خونه ی باجناق اول جاده چالوس خوب بود داشتم ازمنظره وموزیک لذت می بردم.
نصف مسیررورفته بودم که بعد از پیچ یهو دیدم چه ترافیکی هست خلاصه سرعتم وکم کردم نیم ساعتی گذشت دیدم پشت سر چه خبر موندم وسط این همه ماشین نه میشه برگردم نمیشه برم .
درهمین لحظه زهره هم مدام زنگ میزد یه بار جواب دادم گفتم توترافیک گیرکردم باز دوباره نیم ساعت بعد زنگ زدم رفته بود رومخم .ازیه طرف خستگی وبیخوابی دیشب،ازطرف دیگه بوق زد ن ماشین ها ،کلافه ام کرده بود،دقیقا دوساعت بود که توترافیک بودم،باخودم میگفتم اگه این مسیررو پیاده رفته بودم الان رسیده بودم،همش داشتم ،حسابی کفری شده بودم،دیگه چشمامو نمیتونستم بازنگه دارم،باخودم گفتم بادا باد،تاهنوز اتفاقی نیفتاده
بزنم کنار واستراحت کنم راهنما زدم به بدبختی ازلابه لای ماشین هااومدم بیرون هیج راهی نبود به اجبارکنارجاده نگه داشتم ،کولرماشین هنوزسرویس نکرده بودم،داخل ماشین گرم بودحسابی ،خواب وخستگی وگرما امانم وبریده بود،بالاشتی که داخل ماشین بود بایه پتومسافرتی برداشتم ازماشین پیاده شدم به قدری خسته بود که حدنداشت روی زمین درازکشیدم وخوابیدم دیگه برام مهم نبود که به من میخندن یامسخره میکنن،چند دقیقه گذشت دیدم یکی به سمتم داره میاد،رسید بهم گفت اتفاقی افتاده گفتم نه آقا خسته شدم خسته،دیگه هیچی حالیم نیس،گفت آقاپاشو مردم مسخره ات میکنن گفتم دیگه آب ازسرم گذشته ولش کن ،ماشین های که اطرافم بودن با بوق زدن های مکررمسخره میکردن میخندیدن،یهو پاشدم گفتم چه خبر!چه خبر!
خسته ام خسته حالیتونه، باصدای بلند دادزدم گفتم آقا دوست دارم دنیارو آب ببره منو خواب ببره .
مشکلیه؟! همه یهو ساکت شدن ،باخودم گفتم این چه وضعیه چطور ندونسته آدم وقضاوت میکنن ،این مثل هارو برای همچنین مواقعی زدن دیگه بعد دوباره رفتم وسر جام دراز کشیدم،باخودم گفتم ،حالاحالاترافیک هست ،تامشکل ترافیک حل شه یه چرتی میزنم ،بعد از یک ساعت مسیر بازشدو بلندشدم به راهم ادامه دادم،اینم از مسافرت امسال ما.....
یه شیرازی به جُی صد لُنده غُنده