این هفته بزرگداشت دو تا از چهرههای مهمی رو داشتیم که حق زیادی گردن شعر پارسی دارن: فردوسی و خیام.
اگه ذوق شعری دارید، بهترین شعری که گفتید رو به اشتراک بذارید، و اگرم اهل داستانسرایی هستید، داستانکی در مورد پاسداشت و اکرام زبان پارسی بنویسید. دوستانی که اهل طنز هستند همچنین! خاطرهای از کلاس درس فارسی یا انشاء، آموزش الفبا، مشاعره با دوستان، کتابهای ادبی کهن، برخورد با واژههای منسوخ شده و ... همه میتونن بهانههایی برای تمرین نوشتن در این موضوع باشن...
«خدای غزل ها»
سپردم که باشی خدای غزل ها
همان بیکرانِ رهای غزل ها
تو را هدیه دادم به یک شعر تازه
شدی با سکوتت صدای غزل ها
ندارد جوابی به جز «چشم هایت»
نپرس از دلیل و چرای غزل ها
تمام دلم را شبی نذر کردم
ببخشی تو شاید خطای غزل ها
نباید که عمری تو را می سرودم
بگو که شنیدی دعای غزل ها
قسم خوردم آن روز فقط شعر باشی
غمم را ندیدی، فدای غزل ها...
#پروین_جاویدنیا
#غزل_عاشقانه
حکیم فردوسی
چهارم ابتدایی بودم. پدرم هر روز کتاب بزرگ شاهنامه را روی پاهایش میگذاشت و برایمان میخواند. هر قسمتی را تمام میکرد از خاطره میپرسید بگو این قسمت چی شده و خاطره خلاصه را میگفت اما من هر چقدر توجه میکردم نمیتوانستم معنی برخی از واژگان را بفهمم. به پدرم میگفتم: بابا نمیشه گلستان بخونیم؟
خاطره اخمهایش را درهم میکشید و میگفت:نه!من داستان سیاوش رو خیلی دوست دارم بذار یه بار دیگه بابا بخونه !هیچ نمیگفتم و همانجا طوری که انگار دارم گوش میدهم ساکت میماندم و به گچهای برآمدهی روی سقف، به مهتابی نور سفید و بخاری که تنم را سوزاند و انگشتهایم که مثل انگشتهای خاطره زیبا و کشیده نیست نگاه میکردم. گاهی پدر با دستانش هلی به من میداد که یعنی گوش میدی؟و من سرم را تکان میدادم. شعر تمام که میشد پدرم میگفت حالا کی قصهی سیاوش رو میگه؟ خاطره میگفت:سیاوش شاهزادهای بود که نامادری داشته و کشور خودش رو ترک میکنه و به سرزمین توران میره، بعد به خاطر سخن چینی و بدگویی یه عده دشمن کشته میشه !
پدرم نگاهی به من میکرد و از بالای عینک مطالعهاش خیره به من میشد._بگو تو هم!
سرم را تکان میدادم.دستهایم عرق میکرد.-خاطره گفت دیگه!چی رو بگم
پدر لبخندی میزد و عینکش را برمیداشت:-تو چیزهایی رو بگو که آن نگفته
از سرجایش بلند میشدم و توی اتاق میرفتم. پدر هم سر کار میرفت. خاطره بغلم میکرد:شراره میدونی چرا داستان سیاوش رو دوست دارم؟
-چرا؟
-چون مثل ما هست، آنم نامادری داره!
-میخندیدم!خب آن پسر بوده بعد نامادریش بهش نظر داشته...
هر دو با هم میخندیدم. از آن روز خیلی میگذرد خاطره زودتر از آنکه ازدواج کند، دنیا را وداع گفت و من هم شهر اصفهان را ترک کردم و به شیراز آمدم.
روز فردوسی گرامی باد
شراره تاجمیر ریاحی
خاطره آموزش الفبا
کلاس اول بودم .زمان تخته سیاه وگچ و...
خانم معلم من رو آورد پای تخته ویک خط کش بلند به من داد.گفت:«از روی الفبا بخون وصدابکش.»
من هم اونموقع بر خلاف الان خیلی کمرو بودم .خط کش را گرفتم زیر «ا»وگفتم:«الف»وهمه بچه ها بلند تکرار می کردند.به «ب»که رسیدم خنده م گرفت وگفتم:«بِِ....ههه»بچه ها تکرار میکردند.همینطور ادامه داشت :«تِ ههه».ونمیدونم تا کدوم حرف رفتم که خانم گفت:«بسه برو بشین»
همه حروفی که صدای« عه »داشت با خوشحالی هجی شد.🤭
خاطره ی کودکی من
سال ها پیش بود. نمی دانم چند سال قبل.بچه بودم. اما نه خیلی.ولی شاعرانی چون،حافظ، سعدی،فردوسی وچند تای دیگر را یک کم می شناختم.وفکر می کردم چون من یک کم شناخت دارم، پس همه ی اطرافیانم هم باید بشناسند...گهگاهی اشعارشان را با صدای بلند می خواندم واز خوانش خودم لذت می بردم.
یک روز که خانه ی بی بی بودم، تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم.بی بی کنار بخاری نشسته بود و داشت چند تادستگیره می دوخت. از روی کتاب فارسی ام چند بیت شعر از فردوسی را با صدای بلند خواندم.خوانشم که تمام شد رو به بی بی ام کردم وبا غرور گفتم:بی بی می دونی این شعری رو که خوندم از کیه؟...بی بی سوزن را از پارچه رد کرد و بی حوصله گفت: ننه مگه من سواد دارم من چه می دونم از کیه؟...با تعجب پرسیدم: یعنی شما فردوسی رو نمی شناسی؟ مثل اینکه بی بی هم خیال داشت کمی سر به سر من بگذارد ومن، اما متوجه نبودم..که خیلی عادی گفت : مگه تو نمی دونی پسر خاله ام بوده؟...حتی اسمش را هم به زبان نیاورد.
من که قشنگ باورم شده بود، فقط با تعجب به صورت خونسرد بی بیچشم دوخته بودم.فردا صبح که توی کلاس به بچه ها گفتم جناب فردوسی پسر خاله ی بی بی من بوده، کلاس از خنده ی بچه ها منفجر شد و من یک لحظه به خودم امدم که چرا متوجه ی این فاصله ی زمانی نشده بودم...
زهرا غفاری