اشتراک:
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

[مهم] به بهانه حکیم ابوالقاسم فردوسی و عمر خیام!


Shavalad Admin
ارسال‌: ۸۴
شروع کننده موضوع
(@shvldpubadm135)
عضو
عضو شده: ۲ سال قبل

این هفته بزرگداشت دو تا از چهره‌های مهمی رو داشتیم که حق زیادی گردن شعر پارسی دارن: فردوسی و خیام.

اگه ذوق شعری دارید، بهترین شعری که گفتید رو به اشتراک بذارید، و اگرم اهل داستان‌سرایی هستید، داستانکی در مورد پاسداشت و اکرام زبان پارسی بنویسید. دوستانی که اهل طنز هستند همچنین! خاطره‌ای از کلاس درس فارسی یا انشاء، آموزش الفبا، مشاعره با دوستان، کتاب‌های ادبی کهن، برخورد با واژه‌های منسوخ شده و ... همه می‌تونن بهانه‌هایی برای تمرین نوشتن در این موضوع باشن...

۹ پاسخ
۳ پاسخ‌
(@sareh)
عضو شده: ۴ ماه قبل

عضو فعال
ارسال‌: ۳۴

ارسال‌شده توسط: @shvldpubadm135

این هفته بزرگداشت دو تا از چهره‌های مهمی رو داشتیم که حق زیادی گردن شعر پارسی دارن: فردوسی و خیام.

اگه ذوق شعری دارید، بهترین شعری که گفتید رو به اشتراک بذارید، و اگرم اهل داستان‌سرایی هستید، داستانکی در مورد پاسداشت و اکرام زبان پارسی بنویسید. دوستانی که اهل طنز هستند همچنین! خاطره‌ای از کلاس درس فارسی یا انشاء، آموزش الفبا، مشاعره با دوستان، کتاب‌های ادبی کهن، برخورد با واژه‌های منسوخ شده و ... همه می‌تونن بهانه‌هایی برای تمرین نوشتن در این موضوع باشن...

  • آه فصل مهر وعاشقی ها رفت
  • ماه آذر پی نابسامانی ها رفت
  • دی آمد و شتا و ننه سرما
  • آه دلم، پی دلدادگی ها رفت
  • #ثریا کریمی( ساره)

    ای مرهم شبگرد) 

     

    سربه شانه ا ت می سپارم از درد

    تا تحمل کنم این درد را ای همدرد

    صبوری نتوانم بی تو بودن در ثانیه ها

    در عبور تیک وتاک واژه های سرد  

    بودنت به من صبر می دهد

    ای شعر من، ای مرهم شبگرد

    فارغ از غم وغصه خواهم شد

    شاد وشادمان، سبکبال و بی درد

    اشعارم مرا شور می دهد

    شاد می سرایم بسان سهرورد

     

    ( عیاری.)

    شنیده اید که در دوران کهن

    جوانمردی وعیاری در اوان کهن

    رسم ومرام عیاری بیانی داشت

    حل مشکل محتاجان ، شانی داشت

    همه به فکر هم ، در پی غم هم

    مشکلات به دوش همدگر، در کم هم

    مردانگی جلوه وحضور خاصی داشت

    مهر و انسانیت به دور از معاصی داشت

    دلها پاک و نیتها صاف ویک رنگ

    جانها در پی رب و بسان بحر آبی رنگ

    خالق زیبا با عشق می ستایمت مولا 

    در خود مرا غرقم کن می یابمت مولا

     

    (غرورت) 

    غرورت تو را می کشاند به زیر 

    در این چرخ نیلوفری پند گیر

    بر فراز و فرود دنیا مترس

    توکل کن و از زمان گیر درس

     

    آخر الزمان

    زمانه ای است پر از شور و شرر

    در آن موج می زند زور وضرر

    آخر الزمان است و کنون بشر

    در تب وتاب است چنین

     مضطر

    سیل وطوفان وزلزله وهم آور

    فقر وستم و گنه شرم آور

     مولایم بی کسیم وتنها در بحرت

    بخوان آقایمان را در این ارضت

    تاب دیدن این همه دهشت انگیز

    خارج از توان است ای مهر انگیز

    می خواهم که مرا ثابت قدم گردانی

    از فتنه ی زمانه دورم گردانی

    قلبم را دگرگون کن به سویت

    بشوم من بنده ای پاک در کویت

    ثریا کریمی(ساره) 

     

     

     

     

    پاسخ
    (@sareh)
    عضو شده: ۴ ماه قبل

    عضو فعال
    ارسال‌: ۳۴

    ارسال‌شده توسط: @shvldpubadm135

    این هفته بزرگداشت دو تا از چهره‌های مهمی رو داشتیم که حق زیادی گردن شعر پارسی دارن: فردوسی و خیام.

    اگه ذوق شعری دارید، بهترین شعری که گفتید رو به اشتراک بذارید، و اگرم اهل داستان‌سرایی هستید، داستانکی در مورد پاسداشت و اکرام زبان پارسی بنویسید. دوستانی که اهل طنز هستند همچنین! خاطره‌ای از کلاس درس فارسی یا انشاء، آموزش الفبا، مشاعره با دوستان، کتاب‌های ادبی کهن، برخورد با واژه‌های منسوخ شده و ... همه می‌تونن بهانه‌هایی برای تمرین نوشتن در این موضوع باشن...

     

    از پگاه بامدادان که مهر خانم طلوع کرد دلم روشن و پر نور بود. 

    خورشید با دستهایش موهایم را نوازش می داد وبا مهر وگرمیش مرا از سوسوی تاریکی به سرزمین نور راهی می کرد

    چقدر لذت بخش و شیرین بود صبحگاهان با غوغای جیک جیک گنجشککان که ستایش می کردند این همه زیبایی را، بیدار شدم

    مرا به وجد می آورد این همه زیبایی! 

    نمی دانم چرا احساس شاعرانه ی من مرا رها نمی کردند 

     همه چیز مثل رقص شعر وادبیات را بر بال پروانه های بیقرار می دیدم 

    آری خیلی خوشحال بودم چرا که عمویم از سرزمین کردهای غیور نامه نوشته بود که دارد برای مرخصی می آید حدود سه ماهی بود که همه دلتنگش شده بودیم

    آن روز همه چیز غرق در شور ونشاط بود 

    گلها می‌خندیدند 

    آری وصف زیبایی گلهای شمعدانی وافتابگردان باغچه های حیاطمان را یادم رفت بگویم 

    من احساس می کردم با من به دور باغچه به رقص می آیند گاهی هم مرا به شیطنت به زمین می زدند

    خلاصه آن روز را با عمه کوچولوی نرگس وابجی نازم محبوبه به خاله بازی ودوچرخه سواری گذشت تا اینکه شب را خسته تر از همیشه به رختخواب پناه بردیم 

    چه لذیذ بود خواب بالای پشت بام 

    مادرم زحمت کشید ه بود تشک ها را پهن کرده بود 

    راستی چه قدرتی داشت مادرم 

    ۶ تا بچه ی قدو نیم قد وان مهر مادریش که بسیار ستودنی بود

    و پدر با آن ابهت ومهرش ما را در رختخواب نوازش می کرد با دستهای پر از مهر ومحبت وخشنش 

    که خستگی های روزمره اش را به رخ می کشید، به خواب رفتیم

     در خواب غرق در رویا سوار بر ابری سفیدی تند رو مشغول حرکت بودم

    در میان راه چشم اندازی از تلاقی شبنم باران، پرتو خورشید و رنگین کمان چشمهایم را نوازش می داد

    تلالو رنگ های زیبا وروح نواز! 

    راستی چیست رنگین کمان؟ 

    چه قدرتی است که این همه زیبایی را خلق کرده است؟ 

    شکوهش مرا مسحور و مسخ خویش کرد

    درگیر این رویداد بودم که صدایی را شنیدم که می‌گفت : ثریا بیا... محبوبه کجایی؟..... 

    با اینکه دلم نمیخواست رویای شیرینم را رها کنم 

    ولیک صدای اهنگینش خوابم را ربود

    با هیجان از خواب پریدم 

    آری صدای عموی رزمنده ام بود 

    چقدر صدایش را دوست داشتم 

    من وخواهرم محبوب همیشه منتظر شنیدن این صدا بودیم 

    راستی به واقع چقدر حضورش لذت بخش بود 

    فارغ از دنیای دلچسب کودکی عمویم مارا به دنیایی فراتر از کودکی می سپرد 

    جانی گفتم ودویدم او را در آغوش گرفتم 

    سرمست وشادمان رو پاهایش نشستم او مرا می بوئید ومی بوسید

    خواهرم محبوب را هم همینطور

    او (محبوب) از کودکی زرنگ بود در کودکی کارهای خانه را با دقت انجام می داد 

    ولی من همیشه یا بازی یا استراحت یا درس... 

    مادر بود ومهر مادریش  

    بماند که چرا من را.......

    و محبوب هم آمد وبا عمو با اینکه خسته بود، بازی با ما را شروع کرد

     مادرم چایی وشربت ومیوه آورد 

    ولی عمو توجهش به ما بود، … با مهر با ما بازی می کرد وبا اشاره سر از مادرم تشکر کرد. 

    چه روزگار شیرینی....... 

     

    عمویم مرخصی‌ اش تمام شد و رفت 

    آن روز هوا ابری بود ورعد پر خروش وابرها بشدت در حال گریستن 

    نمیذانم چرا؟ 

    شاید برای دل تنگ ما 

    یا اینکه خود دلتنگ عمویم شده بود

     

    یا اینکه.......

     

    شنیدیم از عمویم ۲۰ روز دیگر می آید وهمیشه در کنارمان می ماند وما خوشحال از این ما وقع... 

    خدای من! 

    چشم انتظاری شیرینی بود

    پدرم هم کم کم عازم جبهه بود 

    وبا شوق وذوق کارهای سفرش را می کرد

    از همان اوان جنگ تصمیم به مقابله با دشمن داشت ولیک شرایطش جور نمیشد

    مادر بزرگم هم چشم انتظار..... 

    عمه ام که هم سن وسال خودمان بود همراه هم به بازی‌های کودکی مشغول بودیم وخلاصه سیرتی نداشتیم

     

    ۱۰ روزی از سفر عمویم نگذشته بود که از طرف سپاه به در منزلمان آمدند 

    ویه لحظه دیدیم که مادر بزرگم شیون می‌کند 

    لباس‌های عمویم غرقه به خون 

    چپیه ی مشکی اش، پوتین خاکی اش

    وای چرا بدون عمویم آمده بودند

    چه بی وفا بودند؟ 

    چرا عمویم را این اشیا ترک کرده بودند؟ 

     

    آه چه روز غم انگیزی 

    فراموش نمی کنم ناله های پدرم 

    وهمهمه ی همسایه ها

    دنیا تمام شده بود 

    عزیزمان به کجا عزیمت کرده بود 

    ما با بهت به همه نگاه می کردیم

    تمام شد رویایی شیرین کودکی

    رویاهای شیرین رفتند

    آری عمویمان شهید شده بود 

    تا دوهفته بعداز خاکسپاری بیمار بودم 

    نه من همه احوال خوشی نداشتند 

    براستی شهدا دنیایشان هم با بقیه فرق می کند 

    پاک بودند ومهربان وبا صداقت

     

    شادی روح پاکشان صلوات

     

    پاسخ
    (@sareh)
    عضو شده: ۴ ماه قبل

    عضو فعال
    ارسال‌: ۳۴

    ارسال‌شده توسط: @shvldpubadm135

    این هفته بزرگداشت دو تا از چهره‌های مهمی رو داشتیم که حق زیادی گردن شعر پارسی دارن: فردوسی و خیام.

    اگه ذوق شعری دارید، بهترین شعری که گفتید رو به اشتراک بذارید، و اگرم اهل داستان‌سرایی هستید، داستانکی در مورد پاسداشت و اکرام زبان پارسی بنویسید. دوستانی که اهل طنز هستند همچنین! خاطره‌ای از کلاس درس فارسی یا انشاء، آموزش الفبا، مشاعره با دوستان، کتاب‌های ادبی کهن، برخورد با واژه‌های منسوخ شده و ... همه می‌تونن بهانه‌هایی برای تمرین نوشتن در این موضوع باشن...

    # سفر کودکی ثریا

    :

    آری ثریا بود تمام هوش وحواس پی شاپرک ها.......

    شیطنت شاپرک ها به روی گلهای شمعدانی وآفتابگردان شور انگیز بود گاهی ملخ ها این میان با پرششان به ایطرف وانطرف حواس پرتی به شاپرک میداد و بدون حرکت سرد وخموش گشته گوشه ای کز می کردند

    دل وامـانـده پی شاپرک ها ساعتها مبهوت بود.

    گلهای ساعتی با نشان دادن ساعت صبح اعلام می‌کردند به گنجشکها........ 

    گنجشکها با جیک جیک صبحگاهی غوغایی به پا کرده بودند.....

    نمیدانم چرا انقده تند حرف میزدن

    اون موقع ها فکر میکردم با هم دعوا دارن

    سال‌های بعد دانستم رحمت ولطف خدا آنهارا به ستایش وثنای الهی وا می دارد

    گاهی می آمدم وگنجشک ها را به خیال خودم بازی می دادم وبال هاشون رو به راه پله آهنی توی حیاط می‌بستم وتاب تاب عباسی میخوندم اونها جیک جیک میکردن ومن فکر میکردم که ذوق میکنن

    بله کودکی بود ونادانی خدایم ببخشد

    کودکی فرای این دنیا بود

    خوابی بود که به سرعت وبی پروا گذشت

    همسایه ما خانم...... پرستار بودند وچهار فرزند داشتند بنامهای امید ومریم ودوقلوهای چشم رنگی بنام نسرین ونسترن داشتند

    که به واقع من آنهارا (دوقلوها) شاپرک میدیدم گفتم که راه پله آهنی داشتیم وهردقت حوصله مان سر میرفت از راه پله بالا میرفتیم وروی دیوار همدیگر را می دیدیم گاهی هم از درخت توت داخل حیاط پایین رفته وباهم بازی می کردیم

    خلاصه بگم مغازه ای پدرم داشت که کودکی پر از خوراکی‌های رنگی مخصوصا بستنی زمستانی با اون طعم دلچسبی که داشت .....

    خواب و رویا هرچه که بودشیرین بود

     

    پاسخ
    ارسال‌: ۶
    (@parvin-javidnia)
    عضو پایه
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    «خدای غزل ها»

     

    سپردم که باشی خدای غزل ها

    همان بیکرانِ رهای غزل ها

     

    تو را هدیه دادم به یک شعر تازه

    شدی با سکوتت صدای غزل ها

     

    ندارد جوابی به جز «چشم هایت»

    نپرس از دلیل و چرای غزل ها

     

    تمام دلم را شبی نذر کردم

    ببخشی تو شاید خطای غزل ها

     

    نباید که عمری تو را می سرودم

    بگو که شنیدی دعای غزل ها

     

    قسم خوردم آن روز فقط شعر باشی

    غمم را ندیدی، فدای غزل ها...

     

    #پروین_جاویدنیا

    #غزل_عاشقانه

    پاسخ
    ارسال‌: ۲
    (@shararetajmir)
    عضو پایه
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    حکیم فردوسی

    چهارم ابتدایی بودم. پدرم هر روز کتاب بزرگ شاهنامه را روی پاهایش می‌گذاشت و برایمان می‌خواند. هر قسمتی را تمام می‌کرد از خاطره می‌پرسید بگو این قسمت چی شده و خاطره خلاصه را می‌گفت اما من هر چقدر توجه می‌کردم نمی‌توانستم معنی برخی از واژگان را بفهمم. به پدرم می‌گفتم: بابا نمی‌شه گلستان بخونیم؟

    خاطره اخم‌هایش را درهم می‌کشید و می‌گفت:نه!من داستان سیاوش رو خیلی دوست دارم بذار یه بار دیگه بابا بخونه !هیچ نمیگفتم و همان‌جا طوری که انگار دارم گوش می‌دهم ساکت می‌ماندم و به گچ‌های برآمده‌ی روی سقف، به مهتابی نور سفید و بخاری که تنم را سوزاند و انگشت‌هایم که مثل انگشت‌های خاطره زیبا و کشیده نیست نگاه می‌کردم. گاهی پدر با دستانش هلی به من می‌داد که یعنی گوش میدی؟و من سرم را تکان می‌دادم. شعر تمام که می‌شد پدرم می‌گفت حالا کی قصه‌ی سیاوش رو میگه؟ خاطره میگفت:سیاوش شاهزاده‌ای بود که نامادری داشته و کشور خودش رو ترک میکنه و به سرزمین توران میره، بعد به خاطر سخن چینی و بدگویی یه عده دشمن کشته میشه !

    پدرم نگاهی به من می‌کرد و از بالای عینک مطالعه‌اش خیره به من می‌شد._بگو تو هم!

    سرم را تکان می‌دادم.دستهایم عرق می‌کرد.-خاطره گفت دیگه!چی رو بگم

    پدر لبخندی می‌زد و عینکش را برمی‌داشت:-تو چیزهایی رو بگو که آن نگفته

    از سرجایش بلند می‌شدم و توی اتاق می‌رفتم. پدر هم سر کار می‌رفت. خاطره بغلم می‌کرد:شراره می‌دونی چرا داستان سیاوش رو دوست دارم؟

    -چرا؟

    -چون مثل ما هست، آنم نامادری داره!

    -می‌خندیدم!خب آن پسر بوده بعد نامادریش بهش نظر داشته...

    هر دو با هم می‌خندیدم. از آن روز خیلی می‌گذرد خاطره زودتر از آنکه ازدواج کند، دنیا را وداع گفت و من هم شهر اصفهان را ترک کردم و به شیراز آمدم.  

    روز فردوسی گرامی باد

    شراره تاجمیر ریاحی 

     

     

     

     

     

    پاسخ
    ۲ پاسخ‌
    (@fahimezare)
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    عضو معتبر
    ارسال‌: ۶۹

    @tajmirshararegmail-com البته اشکم هم دراومد .خدا رحمتشون کنه روحشون شاد.

    پاسخ
    (@shararetajmir)
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    عضو پایه
    ارسال‌: ۲

    @fahimezare سپاس گزارم عزیزم🌷💞قلم شما نیز توانا و نوشته تان زیباست

    پاسخ
    ارسال‌: ۶۹
    (@fahimezare)
    عضو معتبر
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    خاطره آموزش الفبا

    کلاس اول بودم .زمان تخته سیاه وگچ و...

    خانم معلم من رو آورد پای تخته ویک خط کش بلند به من داد.گفت:«از روی الفبا بخون وصدابکش.»

    من هم اونموقع بر خلاف الان خیلی کمرو بودم .خط کش را گرفتم زیر «ا»وگفتم:«الف»وهمه بچه ها بلند تکرار می کردند.به «ب»که رسیدم خنده م گرفت وگفتم:«بِِ....ههه»بچه ها تکرار میکردند.همینطور ادامه داشت :«تِ ههه‍».ونمیدونم تا کدوم حرف رفتم که خانم گفت:«بسه برو بشین»

    همه حروفی که صدای« عه »داشت با خوشحالی هجی شد.🤭

    پاسخ
    ارسال‌: ۴۵
    (@zahraghafari)
    عضو معتبر
    عضو شده: ۵ ماه قبل

    خاطره ی کودکی من

    سال ها پیش بود. نمی دانم چند سال قبل.بچه بودم. اما نه خیلی.ولی شاعرانی چون،حافظ، سعدی،فردوسی وچند تای دیگر را یک کم می شناختم.وفکر می کردم چون من یک کم شناخت دارم، پس همه ی اطرافیانم هم باید بشناسند...گهگاهی اشعارشان را با صدای بلند می خواندم واز خوانش خودم لذت می بردم.

    یک روز که خانه ی بی بی بودم، تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بگذارم.بی بی کنار بخاری نشسته بود و داشت چند تادستگیره می دوخت. از روی کتاب فارسی ام چند بیت شعر از فردوسی را با صدای بلند خواندم.خوانشم که تمام شد رو به بی بی ام کردم وبا غرور گفتم:بی بی می دونی این شعری رو که خوندم از کیه؟...بی بی سوزن را از پارچه رد کرد و بی حوصله گفت: ننه مگه من سواد دارم من چه می دونم از کیه؟...با تعجب پرسیدم: یعنی شما فردوسی رو نمی شناسی؟ مثل اینکه بی بی هم خیال داشت کمی سر به سر من بگذارد ومن، اما متوجه نبودم..که  خیلی عادی گفت : مگه تو نمی دونی پسر خاله ام بوده؟...حتی اسمش را هم به زبان نیاورد.

    من که قشنگ باورم شده بود، فقط با تعجب به صورت خونسرد بی بیچشم دوخته بودم.فردا صبح که توی کلاس به بچه ها گفتم جناب فردوسی پسر خاله ی بی بی من بوده، کلاس از خنده ی بچه ها منفجر شد و من یک لحظه به خودم امدم که چرا متوجه ی این فاصله ی زمانی نشده بودم...

    زهرا غفاری

    پاسخ