خاطره من از روز معلم:
روز ۱۲ اردیبهشت بود. کلاس اول یا دوم دبیرستان بودم، مراسم گرامیداشت روز معلم در حیاط مدرسه برگزار شد تا هرکدام از بچه ها برای معلمی که دوست داشتند گل و هدیه ببرند و از او تشکر کنند. معلم زبان مدرسه ی ما، محبوب همه ی بچه ها بود؛ در مقابل یک معلم زمین شناسی داشتیم که هیچ کدام از بچه ها علاقه ای به او نداشتند. آن روز بیشترین گل و هدیه به معلم زبان ما داده شد و معلمان دیگر تک و توک هدیه یا شاخه گلی می گرفتند.
من و دوستم تصمیم گرفتیم که هر معلمی که کمترین هدیه و گل را گرفت به او هدیه بدهیم چون با این کار ما بیشتر خوشحال می شدند. در آخر مراسم، ما خیلی ناراحت بودیم که چرا آن معلم زمین شناسی اصلا هدیه ای نگرفت و ما طبق قرارمان تصمیم گرفتیم آن هدیه ی مشترک به همراه دسته گل را که برای معلم زبانمان گرفته بودیم، به معلم زمین شناسی مان بدهیم.او با کار ما بسیار خوشحال شده بود. به خاطر تمام زحمت هایی که معلمان برای دانش آموزان میکشند، هر روز می تواند روز معلم باشد و ما همیشه قدردان معلم هایی هستیم که در موقعیت ما تاثیرگذار بودند.
وقتی کلاس دوم دبستان بودم در حیاط مدرسه با کلاس پنجمیها هندبال بازی میکردم. معلم ورزشمان دید که هندبال من خوب است و به سمتم آمد سپس گفت: «میخوام اسم تو رو هم برای مسابقات بین مدارس بنویسم.» بعدش به من گفت: «خب، اسم کوچکت چیه؟» من هنگ کرده بودم و در عین حال هم به شدت خوشحال بودم که قرار است در تیم منتخب مدرسه باشم بنابراین گفتم: «ببخشید ولی اسم کوچیک ندارم و از همون بچگی اسمم آناهیتا بوده، معذرت که اسم کوچیک ندارم.» هیچوقت نگاه تند و عصبانی معلممان در آن لحظه که حالا میدانم احساس کرده او را دست انداختهام، یادم نمیرود. من آن زمان واقعا فکر میکردم منظور از اسم کوچک این است که مثلا بچه بودی، اسمت یک چیزی بوده و بعد که بزرگ شوی، اسمت را عوض میکنند و یک اسم دیگر میگذارند! تصوری که باعث نشد معلممان اسم من را به تیم منتخب اضافه کند و گفت: «برگرد تو حیاط تا یاد بگیری چطور با بزرگتر صحبت کنی!» ☹️
در دبیرستان یک معلم داشتیم به نام آقای «میرزاجانی». یک روز که با او درس داشتیم، قبل از اینکه سر کلاس بیاید، بچهها خیلی سر و صدا میکردند. یکی از بچهها جلوی در ایستاده بود تا کشیک بدهد و اگر معلم آمد، به ما خبر بدهد. ناگهان یکی از همکلاسیهایم که جلوی در کلاس ایستاده بود از انتهای سالن استاد را دید و داد زد: «بچهها ساکت، میرزا اومد.». صداش خیلی بلند بود و همه گفتن که اگر معلم شنیده باشد که به او گفتیم میرزا، اذیتمان خواهد کرد 😆 ! بالاخره معلممان وارد کلاس شد و به محض ورود گفت: «بچهها نصف کلاس سمت راست بایستید و نصف دیگر سمت چپ.» 😕 🙄 ما با تعجب در حال پچ پچ کردن بودیم که چرا قرار است دو گروه بشویم که معلممان گفت: «از این بعد این طرف کلاس به من بگن میرزا و اون طرف دیگر، بگن جانی! نمی خوام به مغزهای آکبندتون خیلی فشار بیاید!». ☹ 🤬
زمان جنگ بود. من راهنمایی بودم یا به قول امروزی ها متوسطه اول.ورزش داشتیم امتحان دو پانصد و چهل متر که برای من که کمی هم چاق بودم خیلی سخت بود . خلاصه آخرین فرصت امتحان بود ومن تصمیم گرفته بودم شده حتی در حد یک ثانیه کمتر زمان ببره ، بدرخشم .امتحان بارفیکس هم که صفر شدم .چون نتونستم حتی خودم را بالای میله برسونم واون پایین الکی زور میزدم .معلم ورزش هم دلش می سوخت می گفت:«تو درس هات خوبه ،حیفه معدلت پایین بیاد.»
خلاصه اون روز با تمام توان شروع به دویدن کردم .اما آخرهای دور اول دور مدرسه بودم .(دو پونصد وچهل متر می شد دو دور ونیم دور حیاط مدرسه)که آژیر قرمز به صدا دراومد .همه دویدند طرف سنگری که گوشه حیاط بود.اما من همینطور ادامه می دادم .یادش بخیر با صدای سوت های خانم خوشبخت( معلم ورزش) که سابقه نداشت انقدر پشت هم سوت بزنه ،ایستادم.گفت:«جونت مهم تره یا دو پونصدوچهل متر ؟بدو بیا تو سنگر .»تودلم گفتم دو پونصد وچهل متر.
بالاخره نمره ورزش هم گرفتم .
معلممان گفت پنکه را باز کن و پنجره را خاموش!
دو ساعت پشت سر هم کلاس جغرافی داشتیم، یکی کلاس اصلی خودمان بود و دیگری کلاس جبرانی هفته پیش که تعطیل شده بود. آخرین دقایق کلاس بود و همه خسته بودیم و معلممان هم تقریبا تمام چهار ساعت در حال حرف زدن بود. آخرهای ساعت به یکی از دانشآموزان که ردیف کنار پنجره نشسته بود، گفت: «لطفا پنکه رو باز کن، پنجره رو خاموشش کن.» بعد کل بچهها چند ثانیه داشتیم آنالیز میکردیم که معلم چی گفت و بعد از اینکه فهمیدیم قضیه از چه قرار است، دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و تا لحظهای که زنگ به صدا در آمد، همه با هم میخندیدیم و معلممان هم نتوانست جلوی خنده خودش را بگیرد و کلاس از دستش در رفت!
روز اول دبیرستان به شدت احساس میکردم، بزرگ شدهام حتی قرار بود مسیر خانه به مدرسه را هم دیگر خودم به تنهایی بروم. به نظرم زنگ اول یا دوم بود که سر کلاس نشسته بودیم و معلممان صحبت از روال تدریس اش در دبیرستان میکرد و اینکه دبیرستان با راهنمایی بسیار فرق دارد و دیگر شما بچه نیستید و ... که ناگهان یکی در زد و در باز شد. در کمال ناباوری مادرم سرش را از لای در داخل آورد، اسمم را صدا زد و گفت: «بیا، صبحانه خوب نخوردی، برات ساقه طلایی خریدم که زنگ تفریح بخوری، جون بگیری!» آن لحظه دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را بخورد که جلوی همکلاسی هایم خجالت نکشم اما معلممان با روی خوش گفت: «برو بیرون و دست مادرت را ببوس که این قدر حواساش به تو هست. خوش به حالت که چنین مادری داری».
«خاطرهای از دوران دبستان»
دقیق نمی دونم کلاس چندم بودم؛ فکر میکنم سوم ابتدایی.
صبحی بهاری بود و هوا دل انگیز.
در حیاط منتظر زنگ مدرسه بودیم تا صف ببندیم. با اینکه شب قبل مراسم عروسی رفته بودیم ولی من اصلا خسته نبودم و مثل همیشه زود به مدرسه رسیده بودم و داشتم با آب و تاب برای بچه ها در مورد موضوع مهمی(البته به نظر خودم😉) صحبت میکردم.
چند نفر از همکلاسی هام دورم جمع شده بودند و با اشتیاق به حرف هام گوش میکردند. جایی که ایستاده بودیم نزدیک پنجره ی دفتر مدرسه بود و غیر از خانم ناظم و یکی دو تا معلم کسی هنوز نیامده بود.
مدرسه داشت کم کم شلوغ میشد و من همچنان غرق لذت بردن از هم صحبتی با دوستام بودم که یکدفعه خانم ناظم رو روی سکو دیدم در حالی که اسم منو صدا میزد.
یکم ترسیدم ولی سریع جمع دوستام رو ترک کردم و از پله ها بالا رفتم. خانم ناظم که داشت به طرف دفتر قدم برمی داشت با اشاره به من فهموند که پشت در بایستم تا برگرده. ذهنم پر از سوال شده بود؛ یعنی چه خطایی از من سر زده بود؟ نکنه موقع صحبت کردن چیزِ نامربوطی گفته بودم و صدام به دفتر رسیده بود؟
غرق در افکارم بودم که با صدای خانم ناظم به خودم اومدم؛ در حالی که داشت به من نزدیک میشد و تو دستش دو حبه قند بود!
با تعجب به حبه قندهای سفید خیره شده بودم که خانم ناظم قند ها رو به طرف من گرفت و گفت:
_ اول لاکت رو با این قندها پاک میکنی بعد میری کلاس!
و به کسری از ثانیه از جلو چشمام دور شد.
من که تازه متوجه لاک قرمز رنگ روی ناخن های دستم شده بودم و با حسرت به قرمزِ خوش رنگش چشم دوخته بودم؛ یادم اومد که دیشب وقت رفتن به عروسی لاک زده بودم و همین طور اومده بودم مدرسه.
مشغول پاک کردن لاک شدم که زنگ خورد و بچه ها صف بستند. لاک حسابی به ناخن هام چسبیده بود و کارم رو سخت کرده بود. کلافه شده بودم که بچه ها به صف وارد سالن شدند و خواستند وارد کلاس ها شوند. همکلاسی هام کنجکاوانه به من نگاه میکردند و با اشاره علت ایستادنم پشت درِ دفتر رو می پرسیدند و من هم دستام رو میگرفتم بالا تا ببینید.
اون ها هم که متوجه نمی شدند؛ با ایما و اشاره، که یعنی چی؟ با چهره هایی متعجب وارد کلاس میشدند.
ناخن هام بد شکل شده بود و بعضی جاها پاک نمیشد. داشتم مرتب قند رو روی اون ها میکشیدم که خانم ناظم دوباره از دفتر خارج شد و نگاهی به دستام کرد و گفت :
_دیگه با لاک نیای مدرسه ها، حالا برو کلاس.
سری به نشانه ی چشم تکان دادم و ناراحت از وضع ناخن هام با لبخندی که دیگه از روی لبهام محو شده بود، خیلی آروم به طرف کلاس گام برداشتم.
پروین جاویدنیا