یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یک درخت دیگر نشسته است.
کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خالخالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز کنم، اما من...
حوصله نداشتم.حالا نمیدونم چیکار کنم؟
:این که ناراحتی نداره .من بلدم.قیچی مامانم رو میارم و پرهات ومرتب میکنم.تازه پنجه هات رو هم کوتاه میکنم.
خال خالی کمی جابه جا شدو گفت:«خُب برو زودتر بیار تا مامانم برنگشته.بدو»
صدای قچ قچ قیچی بالای سر و کمر خال خالی،اورا امیدوار کرد.
خال خالی پرسید:«چقدر دیگه مونده؟تموم نشد .آینه رو بده.»
:«یه کم دیگه صبر کن تموم میشه.آینه هم گفتم که نمی دم تا تموم بشه .»
گلاغ کوچولو دوباره آب قند را هم زد ویک قاشق دیگر توی دهان خال خالی ریخت.
:«ببین من نمی خواستم اینجوری بشه.اولش خیلی خوب بود.اما حالا..»
اما خال خالی فقط گریه می کرد.
سلمونی خوشبختانه خلوت بود.مادر خال خالی او را کمی به جلو هل دادو گفت
:«می بینی اوستا!یه جاش بلنده یه جاش کوتاه کوتاه .امان از دست این بچه ها.»
استاد لبخندی زد وگفت:«به دوستت بگو هنوز خیلی مونده تا اوستا بشی.»
کار استاد سلمونی تمام شد.
:«سرت رو بلند کن .دیگه بسه اشکنریز .نگاه کن چقدر بهتر شد!»
خال خالی لبخند کوتاهی زد وگفت
:کی پرهام بلند میشه.کی پنجه هام وآنها را از خجالت جمع کرد.»
اوستا خندید و گفت:«نگراننباش دفعه بعد که اومدی خیلی بهتر شده.»
وقتی خال خالی ومادرش از سلمونی بیرون آمدند.یک نفر سریع خودش را پشت درخت جلوی سلمونی پنهان کرد واو کلاغ کوچولو ، استاد آینده بود.
خال خالی ،ولی دوست داشت برود توی همان باغ متروکه با فلفلی و مل مل بازی کند. به مامان کلاغی هم گفت : می رم و بر می گردم بعد بریم سلمونی. اما مامان کلاغی گفت : فردا شب عروسی پرطلا دختر پر سیاهه... هم باید بریم سلمونی ، هم باید حمام بری و تمیز باشی کلاغ کوچولو غمزه ای آمد وگفت: وای ...خوش به حالت خال خالی که می خوای بری عروسی.چقدر ذلم هوای عروسی کرده.خال خالی دلش برای کلاغ کو چولو سوخت وگفت: خوب تو هم بیا بریم.اما کلاغ کوچولو گفت: ولی من که دعوت نیستم. خال خالی گفت: اشکال نداره به مامان کلاغی می گم که به پر سیاه خبر بده که ما تورو هم می بریم. کلاغ کوچولو که خیلی خوشحال شده بود ، ذوق زده گفت: پس باغ نرو .به مل مل و فلفتی خبر بده که می خوای بری سلمونی .
زهرا غفاری
اما من...حواسم فقط روی بازی کردن با بچه کلاغ های دیگه بود.
واسه همین اصلامتوجه حرف های مادرم نشدم ،بعد ازتمام شدن
بعدازتموم شدن بازی رفتم کناربرکه کمی آب بخورم که نگاهم به
یک بچه کلاغ کثیف وشلخته باپرهای ژولیده افتاد،یه لحظه خودم
نشناختم اصلا باورم نمی شود این عکس توی آب خودمن باشم.
درهمین هین چندتا پرنده دیگه هم اومدن واسه آب خوردن تانگاه
شون به من افتاد .شروع کردن مسخره کردن وخندیدن خیلی
خجالت کشیدم،سریع پر زدم اومدم روی درخت نشستم تا کسی
من ونبینه،الانم خیلی ناراحتم خیلی...
کلاغ کوچولو دستی به سرخال خالی کشید وگفت :بسه حالا
نمیخواداشک بریزی خودتوناراحت کنی بهترین کار این بریم پیش
مامان کلاغ ازش عذرخواهی کنی بعدبگو پنجه هاتو تمیزومرتب
کنه،بعد من تو مامان کلاغ باهم میریم سلمونی تا پر های هردوتایی
مارو مرتب و کوتاه کنه ،خال خالی بعدازشنیدن حرف های کلاغ
کوچولو کمی فکر کردو دیدآره این بهترین کار به کلاغ کوچولو
گفت :سریع باید زودی بریم نمیخوام مامان جونم بیشترازاین
غصه بخوره،بعد هردوتا باهم پر زدن و رفتن.
زهراجلیلی