اشتراک:
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان را با خلاقیت خودت ادامه بده!


Shavalad Admin
ارسال‌: ۸۴
شروع کننده موضوع
(@shvldpubadm135)
عضو
عضو شده: ۲ سال قبل

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ درختی نشسته بود که یک‌دفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است.

کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟

خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌...

۶ پاسخ
۱ پاسخ
(@sareh)
عضو شده: ۴ ماه قبل

عضو فعال
ارسال‌: ۳۴

ارسال‌شده توسط: @shvldpubadm135

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ درختی نشسته بود که یک‌دفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است.

کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟

خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌...

امیر علی کریمی:

 

با سلام چالش هفتگی:
..........................................................................
🦅یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ درختی نشسته بود که یک‌دفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است.
کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟
خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌پشت گوش انداختم. 
حالا چه کنم زاغکی جونم ؟
زاغک گفت: بیا همراهت میشم بریم سلمونی...
زاغک جلو شد وخال خالی به دنبالش...... ابرها به هم. پیوستند و
باد شروع به وزیدن گرفت شاخ وبرگ درختان، در تلاطم امواج این بادها، بشدت بهم میخوردن باران نم نم شروع به بارش کرد قطره های باران صورت وبالهاش رو خیس کرده بود زاغک کوچولو کنار برکه افتاد وخال خالی گیج ومبهوت، دیگه زاغک ندید. نمیدونست چه اتفاقی واسه زاغک افتاده؟ از آقا خرسه پرسید؟ گفت: ندیدمش پرس وجو کرد وگشت تا آخر اونو کنار برکه دید، البته با قور قور قورباغه متوجه شد. با هر زحمتی بود اونو زیر درخت برد بالش صدمه دیده بود خرگوشو پیدا کرد وبا کمک اون بال زاغک بستند. 
وبطرف لونه زاغک رفتند واونو بدست بابای زاغک سپردند
خلاصه خالخالی به تنهایی مسیر رو ادامه داد در طول مسیر به حرفهای مادرش وکمک زاغک فکر می‌کرد تا اینکه به سلمونی رسید هرچه در زد فایده نداشت
همسایه ها گفتند که آقا موشه به‌همراه خانواده چند روزی به خونه دوستش رفتند وحالا حالاها بر نمیگردن
گفت :خدایا چه کنم.... ؟
تو راه برگشت خانم خرگوشه رو دید که واسه بچه هاش داشت هویج جمع می‌کرد گفت خالخالی چرا غمگینی؟ گفت: آقا موشه رفته مسافرت 
امشب جشن دعوتیم وبا این اوصاف واوضاع نمیدونم چکنم با پرهای بلندم....
خانم خرگوشه گفت :من کمی بلدم بیا تا برات درستش کنم.
هویجها را به منزل برد وبا قیچی وشانه اومد سراغ خالخالی.......
چشمتون روز بد نبینه خانم خرگوشه عینکش رو فراموش کرده بود بزنه رو چشمش آنچنان با قیچی پرهای خالخالی رو خالی کرد که یه قسمت از سر خالخالی رو از ته که خوبه.......
پوست سرش رفت وسط قیچی 
دادی زد واز هوش رفت. 
خلاصه بگم که آب وقند همان و بهوش آمدنش همان...... 
خانم خرگوشه عذر خواهی کرد ولی چه فایده.......؟ 
دیگه اون پرهای مشکی تاج خالخالی که زیبایش دو چندان میکردن وجود نداشتن 
 واون شب ناچارا با سر زخمی وکچل با کلاه به مجلس رفت اصلا از اون مجلس لذت نبرد وغمگین گوشه ای نشسته بود 
ولی چند درس زیبا از این ماجرا گرفت
که
@ حرف بزرگترها رو گوش کنه 
@کار امروز به فردا مسپارد
@هر کسی را بهر کاری ساختن 
@همیاری وکمک به دوستان لذت بخشه
با خالخالی داستان موافقید.......... 
# ثریا کریمی از شیراز
پاسخ
ارسال‌: ۶۹
(@fahimezare)
عضو معتبر
عضو شده: ۵ ماه قبل

حوصله نداشتم.حالا نمیدونم چیکار کنم؟

:این که ناراحتی نداره .من بلدم.قیچی مامانم رو میارم و پرهات ومرتب میکنم.تازه پنجه هات رو هم کوتاه میکنم.

خال خالی کمی جابه جا شدو گفت:«خُب برو زودتر بیار تا مامانم برنگشته.بدو»

صدای قچ قچ قیچی بالای سر و کمر خال خالی،اورا امیدوار کرد.

خال خالی پرسید:«چقدر دیگه مونده؟تموم نشد .آینه رو بده.»

:«یه کم دیگه صبر کن تموم میشه.آینه هم گفتم که نمی دم تا تموم بشه .»

گلاغ کوچولو دوباره آب قند را هم زد ویک قاشق دیگر توی دهان خال خالی ریخت.

:«ببین من نمی خواستم اینجوری بشه.اولش خیلی خوب بود.اما حالا..»

اما خال خالی فقط گریه می کرد.

سلمونی خوشبختانه خلوت بود.مادر خال خالی او را کمی به جلو هل دادو گفت

:«می بینی اوستا!یه جاش بلنده یه جاش کوتاه کوتاه .امان از دست این بچه ها.»

استاد لبخندی زد وگفت:«به دوستت بگو هنوز خیلی مونده تا اوستا بشی.»

کار استاد سلمونی تمام شد.

:«سرت رو بلند کن .دیگه بسه اشک‌نریز .نگاه کن چقدر بهتر شد!»

خال خالی لبخند کوتاهی زد وگفت

:کی پرهام بلند میشه.کی پنجه هام وآنها را از خجالت جمع کرد.»

اوستا خندید و گفت:«نگران‌نباش دفعه بعد که اومدی خیلی بهتر شده.»

وقتی خال خالی ومادرش از سلمونی بیرون آمدند.یک نفر سریع خودش را پشت درخت جلوی سلمونی پنهان کرد واو کلاغ کوچولو ، استاد آینده بود.

 

پاسخ
ارسال‌: ۴۵
(@zahraghafari)
عضو معتبر
عضو شده: ۵ ماه قبل

خال خالی ،ولی دوست داشت برود توی همان باغ متروکه با فلفلی و مل مل بازی کند. به مامان کلاغی هم گفت : می رم و بر می گردم بعد بریم سلمونی. اما مامان کلاغی گفت : فردا شب عروسی  پرطلا دختر پر سیاهه... هم باید بریم سلمونی ، هم باید حمام بری و تمیز باشی کلاغ کوچولو غمزه ای آمد وگفت: وای ...خوش به حالت خال خالی که می خوای بری عروسی.چقدر ذلم هوای عروسی کرده.خال خالی دلش برای کلاغ کو چولو سوخت وگفت: خوب تو هم بیا بریم.اما کلاغ کوچولو گفت: ولی من که دعوت نیستم. خال خالی گفت: اشکال نداره به مامان کلاغی می گم که به پر سیاه خبر بده که ما تورو هم می بریم. کلاغ کوچولو که خیلی خوشحال شده بود ، ذوق زده گفت: پس باغ نرو .به مل مل و فلفتی خبر بده که می خوای بری سلمونی .

زهرا غفاری

پاسخ
۲ پاسخ‌
(@fahimezare)
عضو شده: ۵ ماه قبل

عضو معتبر
ارسال‌: ۶۹

@zahraghafari سلام عزیزم شخصیت ها رو پویاتر کنین قشنگتر میشه.🙏👍

پاسخ
(@zahraghafari)
عضو شده: ۵ ماه قبل

عضو معتبر
ارسال‌: ۴۵

@fahimezare سلام عزیزم ممنون از نقدتون 

حق با شماست چشم

پاسخ
ارسال‌: ۵۵
(@zahrajalili)
عضو معتبر
عضو شده: ۵ ماه قبل

اما من...حواسم فقط روی بازی کردن با بچه کلاغ های دیگه بود.

واسه همین اصلامتوجه حرف های مادرم نشدم ،بعد ازتمام شدن 

بعدازتموم شدن بازی رفتم کناربرکه کمی آب بخورم که نگاهم به 

یک بچه کلاغ کثیف وشلخته باپرهای ژولیده افتاد،یه لحظه خودم 

نشناختم اصلا باورم نمی شود این عکس توی آب خودمن باشم.

درهمین هین چندتا پرنده دیگه هم اومدن واسه آب خوردن تانگاه

شون به من افتاد .شروع کردن مسخره کردن وخندیدن خیلی 

خجالت کشیدم،سریع پر زدم اومدم روی درخت نشستم تا کسی 

من ونبینه،الانم خیلی ناراحتم خیلی...

کلاغ کوچولو دستی به سرخال خالی کشید وگفت :بسه حالا 

نمیخواداشک بریزی خودتوناراحت کنی بهترین کار این بریم پیش

مامان کلاغ ازش عذرخواهی کنی بعدبگو پنجه هاتو تمیزومرتب 

کنه،بعد من تو مامان کلاغ باهم میریم سلمونی تا پر های هردوتایی

مارو مرتب و کوتاه کنه ،خال خالی بعدازشنیدن حرف های کلاغ

کوچولو کمی فکر کردو دیدآره این بهترین کار به کلاغ کوچولو 

گفت :سریع باید زودی بریم نمیخوام مامان جونم بیشترازاین 

غصه بخوره،بعد هردوتا باهم پر زدن و رفتن.

 

زهراجلیلی 

پاسخ