در بخشی از کتاب میخوانیم:به گوشی بچهها زنگ میزنم و حقیقت تلختر از زهر را برایشان شرح میدهم و میگویم بیایید خانه مامان پری... اما این راه ممکن نبود. مگر آنها پدرشان را نمیشناختند؟ نمیخواستم بین آنها و پدرشان خلاء ایجاد شود که عاملش من بودم ....