شوق رستن
جلد بیست و ششم (درام)
در این مجلد خواهیم خواند:
سالهاست پدرم، فقط قاب عکسی بزرگ روی دیوار پذیرایی است و تنها خواهرم، وقتی دل به دل منصور داد و ازدواج کرد، منصور برای جبران کار من دست او را گرفت و برای زندگی به تبریز برد. او پسر خاله پدرم و از خانوادهای سرشناس و متمول بود، روزی با غرور به خواستگاری آمد؛ ولی باورش نمیشد جواب رد بشنود و حریف دل من نشود…
آقا محسن، مرد عمه فاطمه بود، ذهنم را به دل او قلمه زدم تا نجابت و درستی بروید…
بلاخره شجاعت به خرج دادم…
- "خاله ثریا… دوسه روز وقت خالی دارید؟!"
گوشه ذهنم مادرم را خشمگین میدیدم، وقتی متوجه حرفمان شد، دست نوازش و محبتش مشت شد، سنگینی نگاهش روی تصمیمم فشار آورد؛ اما نشکست…
هر چه حواسش را از موضوع پرت میکردم اثر نمیکرد…
- "آقا محسن شما چند تا کارت نیاز دارید؟!"
- "نمیدونم…"
- برای همسایهها هم کارت میدهید؟!"
- "برای بچههای روستا میبرم!"
بازهم تلاش برای شاگردهایش!
چقدر برای این بچهها به تقدیر چنگ و دندان انداخت… دیگر دارم ناامید میشوم…
بهتر بود حواس خودم را از بیحواسی او پرت میکردم،
کارت دعوتها را برداشتم اسامی فامیل را یکی یکی مینوشتم که آمد کنارم نشست، کارتها را برداشت و نگاهی انداخت، شروع کرد به مسخره کردن و ادا درآوردن که "یک کارت را من نبودم، تو انتخاب کردی؟!"
نویسندگان این مجلد:
- زهرا ملکثابت
- زهره باغستانی
- جمیله فلاحی
- فاطمه واعظینیا
- وحیده عباسی
- زهره کارگر
- الهه توکلی
خان بیتنبان
جلد بیست و یکم (درام)
در این مجلد خواهیم خواند:
دستشو رو دستم گذاشت و با لبخند فشرد و سر صحبت رو باز کرد. گرچه بین حرفاش مدام سرفه میکرد که این منو خیلی نگران کرده بود. با عبدالله از خرید خونه گفتیم از اینکه بلاخره یکی دو سال دیگه سختیهامون تموم میشه و صاحبخونه میشیم.
با اینکه عبدالله حالش خوب نبود؛ اما اون یه ساعت به اندازه ساعتها حرف زدیم به اندازه ماههایی که به هم نگاه نکرده بودیم، نگاه کردیم. یه حس عجیبی داشتم. دلم شور میزد که منشی اسم عبدالله رو صدا زد.
نویسندگان این مجلد:
- زهرا عسکری
- زری زادشم
- سمیه بهرامیان
- زهرا ملکثابت
- پروین جاویدنیا
- علی پاینده
- هما ایرانپور
سفید و خاکی
جلد چهارم (درام)
در این مجلد خواهیم خواند:حرفهای گلوریا گاهی، آنقدر عجیب و غیرمنتظره بود که فکر میکردم از سیارهای دیگر آمده. فردای آن روز، با صدای چندین آدم از خواب بیدار شدم. وقتیکه میخواستم از اتاق بیرون بروم، هوگو، برادر مادرم را جلوی در دیدم که گفت: «متأسفم». از وقتیکه به لیون آمده بودیم، خانواده مادرم را ندیده بودم. به همین دلیل، از ترس عقب رفتم و از پلههای خانه به پایین پرت شدم.
نویسندگان این مجلد:- هما ایرانپور
- فرزانه مهری
- سارا باجولوند
- علی پاینده
- تینا پیروزرام
- سیدابراهیم حسینی
- فهیمه زارع