انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
180,000 تومان 150,000 تومان
این کتاب، بخشی از خاطرات یک معلم (مرحوم محمدعلی محمدیپور) از تیره کزنلو طایفه درهشوری در فضای تعلیمات عشایر است. در بخشی از کتاب خواهیم خواند:
50 عدد در انبار
انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
حرفهای گلوریا گاهی، آنقدر عجیب و غیرمنتظره بود که فکر میکردم از سیارهای دیگر آمده. فردای آن روز، با صدای چندین آدم از خواب بیدار شدم. وقتیکه میخواستم از اتاق بیرون بروم، هوگو، برادر مادرم را جلوی در دیدم که گفت: «متأسفم». از وقتیکه به لیون آمده بودیم، خانواده مادرم را ندیده بودم. به همین دلیل، از ترس عقب رفتم و از پلههای خانه به پایین پرت شدم.
نویسندگان این مجلد:این مجموعه حاوی جلد اول تا دهم مجموعه کتابهای چندنویسندگی است که جزئیات آن به شرح زیر میباشد:
جلد اول: عشق کاغذی (موضوع: داستان کودک و نوجوان)؛ نویسندگان مجلد:
روایتی از تجارب و آموختههای مهندس غلامرضا مهرداد
شرکت مادر تخصصی تولید نیروی برق حرارتی:
این کتاب به بیان تجارب آقای مهندس غلامرضا مهرداد، از مدیران باسابقه و خوشنام، شرکت مادرتخصصی تولید نیرو برق حرارتی پرداخته و مباحثی را در حوزه برنامهریزی، تعمیرات و توسعه نیروگاهها را روایت کرده است...
خانم هاشم زاده: این کتاب جلد پنجم از مجموعه کتابهای خانمجون، به اسم «خوابهای خانمجون» که با لهجه شیرازی و طنزهای شیرین برای شما به قلم آورده شده.
در اینجا یادی میکنم از مادربزرگ مهربانم که همیشه خوابهای طولانی خودش را مِثل یک فیلم سینمایی برایم تعریف میکرد و من مشتاقانه گوش میکردم و لذت میبردم.
بالاخره بعد از گذشت سالها، خوابهای مادربزرگم سوژهای شد برای جلد پنجم این مجموعه.
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید ...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
صِدُوی زنگ ساعَتُو از خواب بیدارُم کِرد پِنجرِآ، واز بود یِه نسیم خُنُکی میمَد تو انگار که آدمِه نوازش میکِرد پا شدم یِه آبی زدم به صورَتُم و جاتون سبز شروع کردم به ورزش و نَرمش. نیم ساعت بعدش مشغول صُبُونه خوردن، خوب که دِنگ شدم، کارامه کردم، زدم بیرون از خونه.
اول باید میرفتم بانک چَن روزه هِی پیام میاد رو گوشیم که مشتری عزیز وامِتون آماده شده تشریف بیارید؛ در ضمن دُشتن یک ضامن کافی است.
وقتی رفتم بانک دیدم همه کارمنداش زن هسن ...
نویسنده: نیما بشیرینیا
مقدمهای بر کتاب:
کیفم را انداختم روی شانه سمت چپم و با نگاهم دنبال صدف میگشتم که غیبش زده بود. از کلاس بیرون آمدم و در حیاط بین آن همه دانشآموز یکرنگ دنبالش میگشتم تا اینکه او را کنار دوستان و همکلاسیهایمان دیدم. انگار دلش گرفته بود؛ چون واقعاً برایش سخت بود که از دوستان و همکلاسیها جدا شود. خودم را به او رساندم و گفتم: "بابا ول کن این کارا رو؛ دو سه ماهی دیگه دوباره همدیگه رو میبینین؛ چرا آبغوره گرفتین؟!"
صدف دختر خالهام بود. از خوششانسی همسایه هم بودیم. واقعاً دختر خوب و درسخوانی بود.
از بین همکلاسیها، دستشو کشیدم و گفتم: "بریم که دیر میشهها؟"
سپس از مدرسه زدیم بیرون و لیلیکنان در کوچه پسکوچههای کهنه و قدیمی روستا شاد و خندان تا خانه دویدیم....
نویسندگان این مجلد:
مجموعه کتابهای خانمجون شامل:
از اینکه این همه او را قضاوت کرده و تهمت بارش کرده بودم پشیمان بودم. خدایا چه باید میکردم. جسم خسته و نالانم را به سمت کلید برق کشاندم. کلید را زدم. هال روشن شد. برای اینکه حامد نترسد رفتم جلوی در هال ایستادم تا از دستشویی بیرون آمد مرا ببیند. بین درب باز ایستاده و به دستشویی چشم دوخته بودم. زیاد معطل نشدم و بلافاصله حامد آمد بیرون. اما هنوز حواسش به من نبود.
قدمی جلو گذاشتم و آرام صدایش زدم. حااامد.... حامد یک دفعه ایستاد. رد نگاهش روبروی من بود. در مسیر نگاهش قدمی دیگر جلو گذاشتم حس میکنم یک کم ترسید. با صدایی که آمیخته به ترس و اندکی تعجب بود گفت: "شراره... تو هستی؟... کی اومدی؟"
به طرفش رفتم. شرمنده و خجالتزده بودم. اما اوکه از چیزی، از افکار، از درون و ذهن من خبر نداشت. جلوتر آمد. دستش را گرفتم انگار همه مهربانی و محبتش به وجودم تزریق شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: "خیلی وقته اومدم، ولی چون خواب بودی صدات نزدم".
نویسندگان این مجلد:
در یک جنگل سبز، کناردرخت پیر بلوط، یک برکه آب، پر از ماهیهای بازیگوش و قشنگ بود؛ که همیشه مشغول بازی بودند. بپر بپر میکردند و با صدای بلند میخندیدند.
ماهی کوچولوهای با ادب، هر روز صبح به بلوط پیر سلام میکردند و میگفتند: ”سلام درخت بلوط مهربون! صبحت به خیر!”
بلوط مهربان، خوشحال میشد؛ وقتی میدید؛ ماهی کوچولوها خوشحالند و بازی میکنند.
به جز ماهی ها، سنجاقکها هم، روی آب برکه بازی میکردند؛ پروانهها با آن بالهای رنگیرنگیشان به دنبال هم میپریدند. همه شاد شاد بودند و همیشه از درخت پیربلوط، که مواظب بود؛ آب برکه تمام نشود؛ تشکر میکردند. چون همیشه بلوط پیر با مهربانی ابر سفید را صدا میکرد و می گفت: ...
.نویسندگان این مجلد:
مرد ريشو چند ظرف را روي پيشخوان قرار داد. نگاه کردم، چلو خورشت قيمه بود. گارسون ظرفها را برداشت، رفت تَهِ سالن، آنها را گذاشت جلوي مرد عضلاني و برگشت. در باز شد. مردِ جوان لاغري آمد و آن طرف سالن، سمت چپم نشست. پيراهن چهارخانهاي با مخلوطي از رنگهاي قرمز و سفيد و بنفش به تن داشت. شلوارش پارچهاي و سياه بود. صاف و اتو کشيده. گارسون کلي معطل کرد تا سرانجام سفارشش را بگيرد. وقتي برميگشت گفتم: "لااقل حلوامونو بدين قبلِ غذا".
خيلي سرد گفت: "چشم".
دوباره رفت پشت پيشخوان و پشتش را کرد به من. دوباره انگشتهايم را گذاشتم روي پاهايم و شروع کردم به بازي بازي کردن. مرد ريشو آمد و سينيِ زرشک پلواي را گذاشت روي پيشخوان. گارسون آن را با دست برداشت و آمد به سويم. سيني را گذاشت جلوي رويم و پرسيد: "نوشابتون زرد باشه يا مشکي؟"
گفتم: "مشکي لطفاً".
از در خارج شد. چند لحظه بعد بازگشت و قوطي نوشابهاي را همراه ليوان جلويم گذاشت. سپس رفت به سمت روبرو. يکي از ظرفهاي حلوا را برداشت و آمد به سمتم. ظرف را گذاشت مقابلم.
پَراندم: "پيش غذا همراه غذا!"
گارسون لبخند تلخي زد و دور شد. مرغش ران بود. شايد سينه بهتر بود؛ اما نه چندان. چند قاچ گوجهفرنگي، پيازِ خُرد شده، سبزي و قطعهاي تَه چين سيني را زينت ميداد. يک دست از قاشق چنگالها را برداشتم و رفتم توو غذا. طعمش دلپذير بود. قوطي نوشابه را باز کردم و نيمي از آن را خالي کردم توي ليوان. قُلُپي نوشيدم.
نویسندگان این مجلد:
روایتی از تجارب و آموختههای مهندس سعید محسنی
شرکت مادر تخصصی تولید نیروی برق حرارتی:
این کتاب به بیان تجارب آقای مهندس سعید محسنی، از مدیران باسابقه و خوشنام، شرکت تولید نیروی برق اصفهان پرداخته و برخی مباحث مدیریت نیروگاه را در حوزههای منابع انسانی، بازرگانی و مالی و فنی را روایت کرده است...
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.