انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
250,000 تومان
10 عدد در انبار
انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
حرفهاي پيرزن در سرم ميچرخيد، بخار روي شيشه را پاك كردم و چشمم را به جاده دوختم. در ميان گندمزارهايي كه باد اين سو و آن سو ميبرد. درخت صنوبري را ديدم كه تنه نحيف و لاغرش را بر اندام صنوبري ديگر انداخته بود. سالهاي سال هم كه بگذرد، صنوبر شانه خالي نميكند تا آنگاه كه شيپور مرگش لاي گندمزارها نواخته شود. هيچ صنوبر ديگري آنجا نبود گويي كه پارههاي تنشان را باد به سرزمين غريبي برده بود.
پيرزن آرامتر پرسيد: "ساعت چند شد؟"
- "ساعت پنج و بيست دقيقهست مادر".
-"تو هم مياي دارالميزون؟"
- "نه من فال پياده ميشم".
يك ساعتي گذشت. باد هم چنان قطرات باران را از دريچه سقفي اتوبوس به گونهام ميزد.
- "اينجا دارالميزون نيست؟"
مرد كه حسابي جوشي شده بود با غضب گفت: "ديونهمون كردي. اصلاً فردا شب ميرسيم".
پيرزن قصد آرام شدن نداشت. نيم ساعتي كه ميگذشت زير گوش من ارام ميپرسيد: "دارالميزون نرسيديم؟"
هيچ كلافهام نكرد.
با اين ناتواني باز به جاده زده بود.
با تمام استرسهاش ميخواست به دارالميزون برسه.
خودش ميگفت: "اونجا ولايت شوهرمه. ولايت شوهرمو خيلي بيشتر از ولايت خودم دوست دارم".
اينجا مادياني داشت كه موعد آبستنش كرههايي ميزاد كه قشقاييان رو چنان مبهوت ميكرد كه فيروز كوه صداي پچپچشون رو به گوش اهالي ميرسوند .
نویسندگان این مجلد:
این کتاب، بخشی از خاطرات یک معلم (مرحوم محمدعلی محمدیپور) از تیره کزنلو طایفه درهشوری در فضای تعلیمات عشایر است. در بخشی از کتاب خواهیم خواند:
در این مجلد خواهیم خواند:
بیتا و امید هم کنار پدربزرگ مینشستند و به حرفها و شوخیهایش میخندیدند و ذوق میکردند. بالاخره به پارک رسیدیم. امید دستهایش را توی هم قلاب کرد و کشوقوسی به بدنش داد. من هم توی آینه به خودم نگاه کردم. موهای روشنم همرنگ چشمهایم بود و با طلایی گلهای روی پیراهنم جور شده بود. آرام زدم به شانه امید و گفتم: «یه خواب راحت و آسوده کردیا!»
چشمهایش را مالید و گفت: «خیلی کِیف داد.»
بیتا چیزی نگفت و با انگشت اشاره کرد که زودتر بریم توی پارک...
نویسندگان این مجلد:
شراره تاجمیر ریاحی
کیفم را انداختم روی شانه سمت چپم و با نگاهم دنبال صدف میگشتم که غیبش زده بود. از کلاس بیرون آمدم و در حیاط بین آن همه دانشآموز یکرنگ دنبالش میگشتم تا اینکه او را کنار دوستان و همکلاسیهایمان دیدم. انگار دلش گرفته بود؛ چون واقعاً برایش سخت بود که از دوستان و همکلاسیها جدا شود. خودم را به او رساندم و گفتم: "بابا ول کن این کارا رو؛ دو سه ماهی دیگه دوباره همدیگه رو میبینین؛ چرا آبغوره گرفتین؟!"
صدف دختر خالهام بود. از خوششانسی همسایه هم بودیم. واقعاً دختر خوب و درسخوانی بود.
از بین همکلاسیها، دستشو کشیدم و گفتم: "بریم که دیر میشهها؟"
سپس از مدرسه زدیم بیرون و لیلیکنان در کوچه پسکوچههای کهنه و قدیمی روستا شاد و خندان تا خانه دویدیم....
نویسندگان این مجلد:
از اینکه این همه او را قضاوت کرده و تهمت بارش کرده بودم پشیمان بودم. خدایا چه باید میکردم. جسم خسته و نالانم را به سمت کلید برق کشاندم. کلید را زدم. هال روشن شد. برای اینکه حامد نترسد رفتم جلوی در هال ایستادم تا از دستشویی بیرون آمد مرا ببیند. بین درب باز ایستاده و به دستشویی چشم دوخته بودم. زیاد معطل نشدم و بلافاصله حامد آمد بیرون. اما هنوز حواسش به من نبود.
قدمی جلو گذاشتم و آرام صدایش زدم. حااامد.... حامد یک دفعه ایستاد. رد نگاهش روبروی من بود. در مسیر نگاهش قدمی دیگر جلو گذاشتم حس میکنم یک کم ترسید. با صدایی که آمیخته به ترس و اندکی تعجب بود گفت: "شراره... تو هستی؟... کی اومدی؟"
به طرفش رفتم. شرمنده و خجالتزده بودم. اما اوکه از چیزی، از افکار، از درون و ذهن من خبر نداشت. جلوتر آمد. دستش را گرفتم انگار همه مهربانی و محبتش به وجودم تزریق شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: "خیلی وقته اومدم، ولی چون خواب بودی صدات نزدم".
نویسندگان این مجلد:
در این کتاب، 7 داستان از خطه یزد گردآوری شده است. در بخشی از یکی از داستانهای کتاب خواهیم خواند:
مرد ريشو چند ظرف را روي پيشخوان قرار داد. نگاه کردم، چلو خورشت قيمه بود. گارسون ظرفها را برداشت، رفت تَهِ سالن، آنها را گذاشت جلوي مرد عضلاني و برگشت. در باز شد. مردِ جوان لاغري آمد و آن طرف سالن، سمت چپم نشست. پيراهن چهارخانهاي با مخلوطي از رنگهاي قرمز و سفيد و بنفش به تن داشت. شلوارش پارچهاي و سياه بود. صاف و اتو کشيده. گارسون کلي معطل کرد تا سرانجام سفارشش را بگيرد. وقتي برميگشت گفتم: "لااقل حلوامونو بدين قبلِ غذا".
خيلي سرد گفت: "چشم".
دوباره رفت پشت پيشخوان و پشتش را کرد به من. دوباره انگشتهايم را گذاشتم روي پاهايم و شروع کردم به بازي بازي کردن. مرد ريشو آمد و سينيِ زرشک پلواي را گذاشت روي پيشخوان. گارسون آن را با دست برداشت و آمد به سويم. سيني را گذاشت جلوي رويم و پرسيد: "نوشابتون زرد باشه يا مشکي؟"
گفتم: "مشکي لطفاً".
از در خارج شد. چند لحظه بعد بازگشت و قوطي نوشابهاي را همراه ليوان جلويم گذاشت. سپس رفت به سمت روبرو. يکي از ظرفهاي حلوا را برداشت و آمد به سمتم. ظرف را گذاشت مقابلم.
پَراندم: "پيش غذا همراه غذا!"
گارسون لبخند تلخي زد و دور شد. مرغش ران بود. شايد سينه بهتر بود؛ اما نه چندان. چند قاچ گوجهفرنگي، پيازِ خُرد شده، سبزي و قطعهاي تَه چين سيني را زينت ميداد. يک دست از قاشق چنگالها را برداشتم و رفتم توو غذا. طعمش دلپذير بود. قوطي نوشابه را باز کردم و نيمي از آن را خالي کردم توي ليوان. قُلُپي نوشيدم.
نویسندگان این مجلد:
در یک جنگل سبز، کناردرخت پیر بلوط، یک برکه آب، پر از ماهیهای بازیگوش و قشنگ بود؛ که همیشه مشغول بازی بودند. بپر بپر میکردند و با صدای بلند میخندیدند.
ماهی کوچولوهای با ادب، هر روز صبح به بلوط پیر سلام میکردند و میگفتند: ”سلام درخت بلوط مهربون! صبحت به خیر!”
بلوط مهربان، خوشحال میشد؛ وقتی میدید؛ ماهی کوچولوها خوشحالند و بازی میکنند.
به جز ماهی ها، سنجاقکها هم، روی آب برکه بازی میکردند؛ پروانهها با آن بالهای رنگیرنگیشان به دنبال هم میپریدند. همه شاد شاد بودند و همیشه از درخت پیربلوط، که مواظب بود؛ آب برکه تمام نشود؛ تشکر میکردند. چون همیشه بلوط پیر با مهربانی ابر سفید را صدا میکرد و می گفت: ...
.نویسندگان این مجلد:
حرفهای گلوریا گاهی، آنقدر عجیب و غیرمنتظره بود که فکر میکردم از سیارهای دیگر آمده. فردای آن روز، با صدای چندین آدم از خواب بیدار شدم. وقتیکه میخواستم از اتاق بیرون بروم، هوگو، برادر مادرم را جلوی در دیدم که گفت: «متأسفم». از وقتیکه به لیون آمده بودیم، خانواده مادرم را ندیده بودم. به همین دلیل، از ترس عقب رفتم و از پلههای خانه به پایین پرت شدم.
نویسندگان این مجلد:
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.