انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
72,000 تومان
در این کتاب، 7 داستان از خطه یزد گردآوری شده است. در بخشی از یکی از داستانهای کتاب خواهیم خواند:
انتشارات شاولد؛ ناشر کتابهای عمومی (کودک، رمان، شعر، علمی، تخیلی، خاطره و …)
در صورتی که علاقمند هستید کتابهای منتشر شده خود را در سایت انتشارات شاولد به فروش برسانید، میتوانید از طریق صفحه تماس با ما، با ما در ارتباط باشید…
در این مجلد خواهیم خواند:
مردِ جوانتر، ناگاه عصبانی از جا بلند شد. میخواست به سمتم بیاید که مردِ مسنتر دستش را گرفت. مردِ جوانتر دوباره سرِ جایش نشست. اِنگار دیگر راهِ چارهای نبود. در هر حال تلاشم را کرده بودم. چه میشد کرد، کاری از دستم برنمیآمد. ناامید پشت به آن دو کردم که بروم که مردِ مسنتر صدایم زد. به سمتِ آن دو برگشتم. مردِ مسنتر نگاهی به من و بعد به سیگارِ عجیبش که بوی عطرآگینِ عجیبی می داد کرد و گفت: آیا حاضری کاری برای ما انجام دهی؟ تو کار ما را راه بینداز، ما هم کار تو را راه میاندازیم.
مشتاق گفتم: بله. هر کار که باشد.
مردِ مسن، بار دیگر نگاهی به سیگارِ عجیبش انداخت و گفت: سیگارهای ما دارد تمام می شود. اگر محبت کنی و مقداری از این سیگارها برای ما تهیه کنی، ما هم در عوض هر تعداد پوشک بچه که بخواهی به تو خواهیم داد.
نویسندگان این مجلد:
زری زادشم
در این مجلد خواهیم خواند:
راستش را بخواهی دیگر از دیوانههای این شهر نمیترسم، من از عاقلان این شهر میهراسم، من از این آدمهایی که لباس سفید میپوشند و میآیند بالای سرم و میگویند داروهایت را باید به موقع بخوری، یا از همان مرد عاقلی که میآید و ساعتها با من حرف میزند و موعظهام میکند و میگوید دردهایت را به من بگو، آرام میشوی، از او میترسم. مبادا بفهمد که تو را کجای ذهنم پنهان کردهام. اصلاً چرا این حرفها را به تو میزنم؟ اصلاً چرا تو شبها در این تاریکی به سراغم میآیی؟ پسرک محلهمان هر روز میآید، اما انگار اجازه ورود به اینجا را ندارد. صدایش را از پشت دیوار میشنوم. فردا صبح بیا تا او را ببینی.
نویسندگان این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
بند دل ثريا پاره شد. اگه ميخواست بگه نه، بچه غريبه نميخوام، چكار كنم؟ افكار مزاحم به هر طرف سرك ميكشيدن و سوهان روح و روان ثريا شده بودن. با خودش ميگفت: كاش همون موقع كه اكرمخانم قابله، گفته بود دختر با گربه بازي نكن نازايي مياره، به حرفش گوش داده بود و پيه بیخواهر و برادري را به تنش ماليده بود و تنهايي را به بدبختي الانش ترجيح داده بود.
نویسندگان این مجلد:
حرفهای گلوریا گاهی، آنقدر عجیب و غیرمنتظره بود که فکر میکردم از سیارهای دیگر آمده. فردای آن روز، با صدای چندین آدم از خواب بیدار شدم. وقتیکه میخواستم از اتاق بیرون بروم، هوگو، برادر مادرم را جلوی در دیدم که گفت: «متأسفم». از وقتیکه به لیون آمده بودیم، خانواده مادرم را ندیده بودم. به همین دلیل، از ترس عقب رفتم و از پلههای خانه به پایین پرت شدم.
نویسندگان این مجلد:در این مجلد خواهیم خواند:
روزی از روزها که با مادرم به خیابان رفتیم برایم کتاب قصهای خرید که خوشحالم کرد. هر شب چند سطر از آن را برایم میخواند تا آرام بخوابم. بعضی شبها در وسط خوابهایم بودم که با صدای آژیر بیدار میشدم و به سمت مادرم میدویدم. در یکی از این شبها بود که نور چراغ قوه همسایه که روی دیوار و پشتبام خانهمان افتاده بود مرا ترساند. مادرم که ترس مرا دید به مرد همسایه فحش داد و او را منافق خطاب کرد.
نویسندگان این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
ساعت سه که شد کمکم افراد درِ بازارچه جمع شدند. یک عدهای از قبل رفته بودند و یک عده دیگری هم کمی دیر آمدند که باعث اعتراض دیگران شد. اکثراً منزل آقای تهامی را بلد نبودند. عدهای هم که مثلاً بلد بودند یکی دو باری بیشتر نرفته بودند و بعد که قرار شد راهنما باشند، تو زرد از آب درآمدند.
نویسندگان این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
از اینکه این همه او را قضاوت کرده و تهمت بارش کرده بودم پشیمان بودم. خدایا چه باید میکردم. جسم خسته و نالانم را به سمت کلید برق کشاندم. کلید را زدم. هال روشن شد. برای اینکه حامد نترسد رفتم جلوی در هال ایستادم تا از دستشویی بیرون آمد مرا ببیند. بین درب باز ایستاده و به دستشویی چشم دوخته بودم. زیاد معطل نشدم و بلافاصله حامد آمد بیرون. اما هنوز حواسش به من نبود.
قدمی جلو گذاشتم و آرام صدایش زدم. حااامد.... حامد یک دفعه ایستاد. رد نگاهش روبروی من بود. در مسیر نگاهش قدمی دیگر جلو گذاشتم حس میکنم یک کم ترسید. با صدایی که آمیخته به ترس و اندکی تعجب بود گفت: "شراره... تو هستی؟... کی اومدی؟"
به طرفش رفتم. شرمنده و خجالتزده بودم. اما اوکه از چیزی، از افکار، از درون و ذهن من خبر نداشت. جلوتر آمد. دستش را گرفتم انگار همه مهربانی و محبتش به وجودم تزریق شد. سرم را پایین انداختم و گفتم: "خیلی وقته اومدم، ولی چون خواب بودی صدات نزدم".
نویسندگان این مجلد:
این مجموعه حاوی جلد اول تا دهم مجموعه کتابهای چندنویسندگی است که جزئیات آن به شرح زیر میباشد:
جلد اول: عشق کاغذی (موضوع: داستان کودک و نوجوان)؛ نویسندگان مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
حرفهاي پيرزن در سرم ميچرخيد، بخار روي شيشه را پاك كردم و چشمم را به جاده دوختم. در ميان گندمزارهايي كه باد اين سو و آن سو ميبرد. درخت صنوبري را ديدم كه تنه نحيف و لاغرش را بر اندام صنوبري ديگر انداخته بود. سالهاي سال هم كه بگذرد، صنوبر شانه خالي نميكند تا آنگاه كه شيپور مرگش لاي گندمزارها نواخته شود. هيچ صنوبر ديگري آنجا نبود گويي كه پارههاي تنشان را باد به سرزمين غريبي برده بود.
پيرزن آرامتر پرسيد: "ساعت چند شد؟"
- "ساعت پنج و بيست دقيقهست مادر".
-"تو هم مياي دارالميزون؟"
- "نه من فال پياده ميشم".
يك ساعتي گذشت. باد هم چنان قطرات باران را از دريچه سقفي اتوبوس به گونهام ميزد.
- "اينجا دارالميزون نيست؟"
مرد كه حسابي جوشي شده بود با غضب گفت: "ديونهمون كردي. اصلاً فردا شب ميرسيم".
پيرزن قصد آرام شدن نداشت. نيم ساعتي كه ميگذشت زير گوش من ارام ميپرسيد: "دارالميزون نرسيديم؟"
هيچ كلافهام نكرد.
با اين ناتواني باز به جاده زده بود.
با تمام استرسهاش ميخواست به دارالميزون برسه.
خودش ميگفت: "اونجا ولايت شوهرمه. ولايت شوهرمو خيلي بيشتر از ولايت خودم دوست دارم".
اينجا مادياني داشت كه موعد آبستنش كرههايي ميزاد كه قشقاييان رو چنان مبهوت ميكرد كه فيروز كوه صداي پچپچشون رو به گوش اهالي ميرسوند .
نویسندگان این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
بیتا و امید هم کنار پدربزرگ مینشستند و به حرفها و شوخیهایش میخندیدند و ذوق میکردند. بالاخره به پارک رسیدیم. امید دستهایش را توی هم قلاب کرد و کشوقوسی به بدنش داد. من هم توی آینه به خودم نگاه کردم. موهای روشنم همرنگ چشمهایم بود و با طلایی گلهای روی پیراهنم جور شده بود. آرام زدم به شانه امید و گفتم: «یه خواب راحت و آسوده کردیا!»
چشمهایش را مالید و گفت: «خیلی کِیف داد.»
بیتا چیزی نگفت و با انگشت اشاره کرد که زودتر بریم توی پارک...
نویسندگان این مجلد:
شراره تاجمیر ریاحی
در این مجلد خواهیم خواند:
مرد ريشو چند ظرف را روي پيشخوان قرار داد. نگاه کردم، چلو خورشت قيمه بود. گارسون ظرفها را برداشت، رفت تَهِ سالن، آنها را گذاشت جلوي مرد عضلاني و برگشت. در باز شد. مردِ جوان لاغري آمد و آن طرف سالن، سمت چپم نشست. پيراهن چهارخانهاي با مخلوطي از رنگهاي قرمز و سفيد و بنفش به تن داشت. شلوارش پارچهاي و سياه بود. صاف و اتو کشيده. گارسون کلي معطل کرد تا سرانجام سفارشش را بگيرد. وقتي برميگشت گفتم: "لااقل حلوامونو بدين قبلِ غذا".
خيلي سرد گفت: "چشم".
دوباره رفت پشت پيشخوان و پشتش را کرد به من. دوباره انگشتهايم را گذاشتم روي پاهايم و شروع کردم به بازي بازي کردن. مرد ريشو آمد و سينيِ زرشک پلواي را گذاشت روي پيشخوان. گارسون آن را با دست برداشت و آمد به سويم. سيني را گذاشت جلوي رويم و پرسيد: "نوشابتون زرد باشه يا مشکي؟"
گفتم: "مشکي لطفاً".
از در خارج شد. چند لحظه بعد بازگشت و قوطي نوشابهاي را همراه ليوان جلويم گذاشت. سپس رفت به سمت روبرو. يکي از ظرفهاي حلوا را برداشت و آمد به سمتم. ظرف را گذاشت مقابلم.
پَراندم: "پيش غذا همراه غذا!"
گارسون لبخند تلخي زد و دور شد. مرغش ران بود. شايد سينه بهتر بود؛ اما نه چندان. چند قاچ گوجهفرنگي، پيازِ خُرد شده، سبزي و قطعهاي تَه چين سيني را زينت ميداد. يک دست از قاشق چنگالها را برداشتم و رفتم توو غذا. طعمش دلپذير بود. قوطي نوشابه را باز کردم و نيمي از آن را خالي کردم توي ليوان. قُلُپي نوشيدم.
نویسندگان این مجلد:
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.