از سری مجموعه کتابهای مشارکتی نویسندگان و شعرای نوقلم
جلد دوم (موضوع: کودک و نوجوان)
نویسندگان:
- فریبا کریمی
- زری زادشم
- آمینه بهمرد قشلاق
- سمانه محبوبی اسفندآبادی
- طاهره رضوی اسفلی
- هما ایرانپور
- زینب زاهدی کته گنبدی
65,000 تومان 60,000 تومان
برشی از یک داستان کتاب:
با ناراحتی در خیابان قدم میزدم که یک مغازه اسباببازی فروشی نظرم را جلب کرد. یکییکی آنها را نگاه کردم و در دلم آرزو کردم که ای کاش پول داشتم و همه آنها را میتوانستم بخرم. بین اسباببازیها یک دندان دراز دراکولايی توجهم را جلب کرد…
10 عدد در انبار
حرفهای گلوریا گاهی، آنقدر عجیب و غیرمنتظره بود که فکر میکردم از سیارهای دیگر آمده. فردای آن روز، با صدای چندین آدم از خواب بیدار شدم. وقتیکه میخواستم از اتاق بیرون بروم، هوگو، برادر مادرم را جلوی در دیدم که گفت: «متأسفم». از وقتیکه به لیون آمده بودیم، خانواده مادرم را ندیده بودم. به همین دلیل، از ترس عقب رفتم و از پلههای خانه به پایین پرت شدم.
نویسندگان این مجلد:در این مجلد خواهیم خواند:
خوشتر از صبح و رُخ خورشید چیست خوشتر از برگ و گلِ امید چیست فارغ از هر غصه و اندوه و غم خوشتر از یک شادی جاوید چیست چشم بگشودن به صحن آسمان تا که بِه از دیدن ناهید چیست تا که صحرا هست و یار و زندگیتاج و تخت و شوکت جمشید چیست
شاعران این مجلد:
مردی در ماه بهتنهایی زندگی میکرد. دوربین بزرگی داشت و با آن زمین و ساکنان آن را زیر نظر میگرفت. ساعتها مینشست، به مردم نگاه میکرد و بهتنهاییاش فکر میکرد. با خود میگفت: شاید داشتن همصحبت و همراه لذتبخشتر از تنهایی باشد. یک روز که مثل همیشه در حال نگاه کردن به اطراف بود، مردی را دید که سوار بر موشکی بهسوی او میآمد. بسیار هیجانزده و خوشحال شد؛ زیرا تاکنون کسی از ساکنان زمین را از نزدیک ندیده بود. بهمحض اینکه مرد در کنار مرد روی ماه فرود آمد از او با اشتیاق، با صدای بلند و با سرعت پرسید: زندگی روی زمین چگونه است؟ آنجا اوضاع چطور است؟ لطفاً سریع به من بگو.
در این مجلد خواهیم خواند:
دستشو رو دستم گذاشت و با لبخند فشرد و سر صحبت رو باز کرد. گرچه بین حرفاش مدام سرفه میکرد که این منو خیلی نگران کرده بود. با عبدالله از خرید خونه گفتیم از اینکه بلاخره یکی دو سال دیگه سختیهامون تموم میشه و صاحبخونه میشیم.
با اینکه عبدالله حالش خوب نبود؛ اما اون یه ساعت به اندازه ساعتها حرف زدیم به اندازه ماههایی که به هم نگاه نکرده بودیم، نگاه کردیم. یه حس عجیبی داشتم. دلم شور میزد که منشی اسم عبدالله رو صدا زد.
نویسندگان این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
مردِ جوانتر، ناگاه عصبانی از جا بلند شد. میخواست به سمتم بیاید که مردِ مسنتر دستش را گرفت. مردِ جوانتر دوباره سرِ جایش نشست. اِنگار دیگر راهِ چارهای نبود. در هر حال تلاشم را کرده بودم. چه میشد کرد، کاری از دستم برنمیآمد. ناامید پشت به آن دو کردم که بروم که مردِ مسنتر صدایم زد. به سمتِ آن دو برگشتم. مردِ مسنتر نگاهی به من و بعد به سیگارِ عجیبش که بوی عطرآگینِ عجیبی می داد کرد و گفت: آیا حاضری کاری برای ما انجام دهی؟ تو کار ما را راه بینداز، ما هم کار تو را راه میاندازیم.
مشتاق گفتم: بله. هر کار که باشد.
مردِ مسن، بار دیگر نگاهی به سیگارِ عجیبش انداخت و گفت: سیگارهای ما دارد تمام می شود. اگر محبت کنی و مقداری از این سیگارها برای ما تهیه کنی، ما هم در عوض هر تعداد پوشک بچه که بخواهی به تو خواهیم داد.
نویسندگان این مجلد:
زری زادشم
حرفهاي پيرزن در سرم ميچرخيد، بخار روي شيشه را پاك كردم و چشمم را به جاده دوختم. در ميان گندمزارهايي كه باد اين سو و آن سو ميبرد. درخت صنوبري را ديدم كه تنه نحيف و لاغرش را بر اندام صنوبري ديگر انداخته بود. سالهاي سال هم كه بگذرد، صنوبر شانه خالي نميكند تا آنگاه كه شيپور مرگش لاي گندمزارها نواخته شود. هيچ صنوبر ديگري آنجا نبود گويي كه پارههاي تنشان را باد به سرزمين غريبي برده بود.
پيرزن آرامتر پرسيد: "ساعت چند شد؟"
- "ساعت پنج و بيست دقيقهست مادر".
-"تو هم مياي دارالميزون؟"
- "نه من فال پياده ميشم".
يك ساعتي گذشت. باد هم چنان قطرات باران را از دريچه سقفي اتوبوس به گونهام ميزد.
- "اينجا دارالميزون نيست؟"
مرد كه حسابي جوشي شده بود با غضب گفت: "ديونهمون كردي. اصلاً فردا شب ميرسيم".
پيرزن قصد آرام شدن نداشت. نيم ساعتي كه ميگذشت زير گوش من ارام ميپرسيد: "دارالميزون نرسيديم؟"
هيچ كلافهام نكرد.
با اين ناتواني باز به جاده زده بود.
با تمام استرسهاش ميخواست به دارالميزون برسه.
خودش ميگفت: "اونجا ولايت شوهرمه. ولايت شوهرمو خيلي بيشتر از ولايت خودم دوست دارم".
اينجا مادياني داشت كه موعد آبستنش كرههايي ميزاد كه قشقاييان رو چنان مبهوت ميكرد كه فيروز كوه صداي پچپچشون رو به گوش اهالي ميرسوند .
نویسندگان این مجلد:
کیفم را انداختم روی شانه سمت چپم و با نگاهم دنبال صدف میگشتم که غیبش زده بود. از کلاس بیرون آمدم و در حیاط بین آن همه دانشآموز یکرنگ دنبالش میگشتم تا اینکه او را کنار دوستان و همکلاسیهایمان دیدم. انگار دلش گرفته بود؛ چون واقعاً برایش سخت بود که از دوستان و همکلاسیها جدا شود. خودم را به او رساندم و گفتم: "بابا ول کن این کارا رو؛ دو سه ماهی دیگه دوباره همدیگه رو میبینین؛ چرا آبغوره گرفتین؟!"
صدف دختر خالهام بود. از خوششانسی همسایه هم بودیم. واقعاً دختر خوب و درسخوانی بود.
از بین همکلاسیها، دستشو کشیدم و گفتم: "بریم که دیر میشهها؟"
سپس از مدرسه زدیم بیرون و لیلیکنان در کوچه پسکوچههای کهنه و قدیمی روستا شاد و خندان تا خانه دویدیم....
نویسندگان این مجلد:
و روزی بال و پر بگشایم و بر قلّههای آسمان هجرت کنم
اگر چه طینتم خاک است، امّا آسمانها منزلم گردد
جایگاه آخرم افلاک میگردد
برای همنشینی ملائک بال میخواهم
دعا و حال میخواهم
کنون که زنده هستم فرصتی باشد برای رجعت
در روز آخر عشق میخواهم
محبّت لازم است و مهر و اشک و حال و سجّاده
دعای دوستان همراه اگر گردد
ببندم بارم و مثل پرستوها سفر در اوج معراج و...
خدا را دوستتر دارم
سلام ای حضرت عاشق
سلام ای حضرت جبریل و میکائیل و اسرافیل
در آغوشم بگیر ای مرگ، عزرائیل
شاعران این مجلد:
در این مجلد خواهیم خواند:
روزی از روزها که با مادرم به خیابان رفتیم برایم کتاب قصهای خرید که خوشحالم کرد. هر شب چند سطر از آن را برایم میخواند تا آرام بخوابم. بعضی شبها در وسط خوابهایم بودم که با صدای آژیر بیدار میشدم و به سمت مادرم میدویدم. در یکی از این شبها بود که نور چراغ قوه همسایه که روی دیوار و پشتبام خانهمان افتاده بود مرا ترساند. مادرم که ترس مرا دید به مرد همسایه فحش داد و او را منافق خطاب کرد.
نویسندگان این مجلد:
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.